گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

ژورنال کلاب

صبح خانم حسینی منشی گروه زنگ زده که سه شنبه ژورنال کلاب نوبت توئه پاشو بیا! ای عجب! ینی نمود مارو این ژورنال کلاب آخه یکی نیست بگه دکتر عزیز مسئول ژورنال الان باید به من خبر بدین آخه؟ بابا مرامتو قربون من با الان خونه م تا بیام اونجا که میشه سه شنبه. واقعا آدم می  مونه تو کف  مسئولیت پذیری اینا. حالا با دکتر جون خودم حرف زدم و با اینکه نیم ساعت قبلش طی نقشه ای آزی جون خبر نامزدی بنده رو به گوششون رسونده بود بازم خودشونو زدن به اون راه و دیگه فرمودن برات آرزوی خوشبختی می کنم و منم کلی ذوق کردم.فرمودن 15 اردیبهشت پاشو بیا واسه مقدمات دفاع. امروز رفتیم واسه آزمایشات قبل از ازدواج و 12 باس بریم بگیریم ببریم واسه مشاور وبعدشم ببریم محضر. امیدوارم معتاد نباشم و البته قبلش آماده شون کردم و شوعر گفتن اشکال نداره ترکت میدیم!!! تا حالا که به زور داشتن منو شوهر میدادن حالا احتمالا بعد از نامزدی من می شینم ابغوره که نمی رم واسه دفاع! دور از جون!

مناجات 2

الهی که خدا ریشه ی این ازدواج های سنتی رو بخشکونه! الهی آمین!

با همتون قهرم!

از این طرف ایشون می فرماین که بریم با هم بگردیم از اون طرف اوشون می فرماین که نرین با هم بگردین و بنده اینجا حرف ایشون و اوشون رو هم قبول دارم و هم ندارم! اینک من دختری بر روی اره دو لبه!

ماموریت غیر ممکن 1

الان احساس می کنم که موفق شدم از پس یک عملیات بسیار بسیار پیچیده ی نفس گیر بر بیام چون تونستم ایشون رو بپیچونم که امشب نیان خونمون جیغ دست هوووووووورا

با علی آقا و نرگس، میثم رو بردیم که بره تهران و خودمونم رفتیم امامزاده و خیابون گردی تا بیایم خونه شه چند؟ آفرین نه و نیم - ده که دیر بود مسلما واسه مهمونی رفتن خونه ی حسین آقا، این شد که من به ایشون اس دادم که ای بابا نشد بریم! حالا یه فرصت دیگه میریم! اوشونم فرمودن شما بهتر نبود می رفتین برنامه ریزی می خوندین؟ اق اق اق آخه مرد اینقدر زبون دراز میشه ینی یه ذره یه اپسیلون بلد نیست مخ بزنه و با زبون چرب و نرم حرف بزنه اق اق اق! حالا امشب نیومد نه بدلیل اینکه دیر بودا نه چون وقتی دیدن از من خبری نشده به دوستاشون گفتن که بیاین منو بردارین ببرین بیرون!!! به این دلیل! منم گفتم آره با دوستاتون برین حتما خوش میگذره و در دلم قند آب میشد که نمیاد خونمون. قرار شد آخر شب بزنگه ببینم اینو می تونم از پسش بر بیام یا نه!

خدایا خودمونیم ولی این که اصلا واسم جذابیت نداره من چیکار کنم عزیزم؟!

پ.ن: ساعت سه صبح و تازه الان مکالمه تلفنی ما  تموم شد! ایشون خسیسن همچنین خیلی بد عصبانی میشن و دیگه اینکه احساس می کنن موفق نیستن چی بهتر از این! ولی خوب گفتن که خودشونو تغییر میدن ولی بعد 31 سال من نمی دونم چطوری!

لبات منو کشته! وای چه بد! چرا؟!

خوب آقاجان ملت شاید بخوان بخوابن آخه این چه وعضیه که تا این موقع شب میشینی خونه مردم والله لب و لوچه ی من جر خورد از بس الکی لبخند زدم به زور اق اق اق
ها میگما خدا رو شکر که حتی لبهای غول لوبیای سحر آمیز به نظر من قشنگ و خواستنیه وگرنه که لب های ایشون عاری از هر گونه زیبایی خدادادیه خدایا شکرت! دماقشم که یه ذره کجه! ابروهاشم که تو چشمشن! چونه شم که یه ذره جلوئه! خدایا خوب نمیشد یه ذره خوشگل تر می آفریدی ایشونو؟

آغاز دور دوم مذاکرات

اق اق اق بدم میاد چیه آخه این ادا اصولا بابا ولم کن آقا می خواد هر شب بیاد خونمون ایششششششش!

گفته واسه پی اچ دی باهام میاد هر شهری که قبول شم! منم که ساده! گفته حتی اگه خواستی بری خارج! منم که خیالباف! ای خدا ینی میشه من آرزوی تحصیلات عالیه در فرنگ رو به گور نبرم؟میگی میشه؟!

روز از نو

امروز از ترس اینکه اعظم بخواد بهم بزنگه که از تو راه برگشت از شیراز بیاد خونمون به یه شماره ناشناس جواب ندادم نگو اعظم خواهر طرف بود و اومد خونمون و با زبونش کانهو سیبی که با داداشش از وسط نصف کرده باشن کله ما رو خوردن و با زبون بی زبونی فرمودن شما دوتاتون نتونستین منظورتونو خوب به اون یکی القا کنین و واسه همین یه تصمیم نادرست گرفتین! بله! و مادرمون هم علاوه بر حرفای بسیار بی ربطی چون فلان فیلم تی وی و فلان خاطره ی جوونی کلا ایشون رو بستن به توپ که این چه حرفایی بود این پسر شما به دختر ما گفت و من اصلا همچین توقعی ازش نداشتم و کلا یکی باس میومد مادر ما رو بگیره البته خوب کرد دستشم درد نکنه گرچه یه جایی ایشون گند زد که این تلفنی حرف زدن دیگه چی بود منظور مادر ما و ایضا خواهر ایشون این بود که من 28 ساله و ایشون 31 ساله خودمون قادر به تشخیص ه از ب نیستیم و احتمالا می بایست جلو اونا حرف می زدیم که اونا سوتفاهما رو رفع کنن هررررررررررررررر


گل پسته



سیزده مونم به در کردیم و دیگر هیچ.

راز خلقت

تا حالا بیدار موندم به خاطر چی! از خودم سپاسگذار هستم که اینقدر به خودم و ایده هام و رویاهام اهمیت میدم! خدایا من نمی فهمم افسردگی خودشو زده به من یا من خودمو زدم به افسردگی؟ خدایا منتظری من یه حرکت بزنم؟ تو واقعا به من امیدواری؟ واسه همینه که میگن خدایی در شان توست...

نوروز اینورت

باید بگم بعد از دوران خوش کودکی، این اولین عیدیه که تعطیلاتشو بدون استرس درس و مشق به خور و خواب گذروندم می دونی نه که مشق نداشته باشم ولی درگیرش نبودم استرشو نداشتم این روزا به خاطر درس و مقاله و پروپوزال و شیفت و ... کوفتم نشد بر عکس این تعطیلات افسرده و داغان بودم که در نوع خودش بی نظیر بود! جیغ دست هوراااااااا!