الان احساس می کنم که موفق شدم از پس یک عملیات بسیار بسیار پیچیده ی نفس گیر بر بیام چون تونستم ایشون رو بپیچونم که امشب نیان خونمون جیغ دست هوووووووورا
با علی آقا و نرگس، میثم رو بردیم که بره تهران و خودمونم رفتیم امامزاده و خیابون گردی تا بیایم خونه شه چند؟ آفرین نه و نیم - ده که دیر بود مسلما واسه مهمونی رفتن خونه ی حسین آقا، این شد که من به ایشون اس دادم که ای بابا نشد بریم! حالا یه فرصت دیگه میریم! اوشونم فرمودن شما بهتر نبود می رفتین برنامه ریزی می خوندین؟ اق اق اق آخه مرد اینقدر زبون دراز میشه ینی یه ذره یه اپسیلون بلد نیست مخ بزنه و با زبون چرب و نرم حرف بزنه اق اق اق! حالا امشب نیومد نه بدلیل اینکه دیر بودا نه چون وقتی دیدن از من خبری نشده به دوستاشون گفتن که بیاین منو بردارین ببرین بیرون!!! به این دلیل! منم گفتم آره با دوستاتون برین حتما خوش میگذره و در دلم قند آب میشد که نمیاد خونمون. قرار شد آخر شب بزنگه ببینم اینو می تونم از پسش بر بیام یا نه!
خدایا خودمونیم ولی این که اصلا واسم جذابیت نداره من چیکار کنم عزیزم؟!
پ.ن: ساعت سه صبح و تازه الان مکالمه تلفنی ما تموم شد! ایشون خسیسن همچنین خیلی بد عصبانی میشن و دیگه اینکه احساس می کنن موفق نیستن چی بهتر از این! ولی خوب گفتن که خودشونو تغییر میدن ولی بعد 31 سال من نمی دونم چطوری!
اق اق اق بدم میاد چیه آخه این ادا اصولا بابا ولم کن آقا می خواد هر شب بیاد خونمون ایششششششش!
گفته واسه پی اچ دی باهام میاد هر شهری که قبول شم! منم که ساده! گفته حتی اگه خواستی بری خارج! منم که خیالباف! ای خدا ینی میشه من آرزوی تحصیلات عالیه در فرنگ رو به گور نبرم؟میگی میشه؟!
امروز از ترس اینکه اعظم بخواد بهم بزنگه که از تو راه برگشت از شیراز بیاد خونمون به یه شماره ناشناس جواب ندادم نگو اعظم خواهر طرف بود و اومد خونمون و با زبونش کانهو سیبی که با داداشش از وسط نصف کرده باشن کله ما رو خوردن و با زبون بی زبونی فرمودن شما دوتاتون نتونستین منظورتونو خوب به اون یکی القا کنین و واسه همین یه تصمیم نادرست گرفتین! بله! و مادرمون هم علاوه بر حرفای بسیار بی ربطی چون فلان فیلم تی وی و فلان خاطره ی جوونی کلا ایشون رو بستن به توپ که این چه حرفایی بود این پسر شما به دختر ما گفت و من اصلا همچین توقعی ازش نداشتم و کلا یکی باس میومد مادر ما رو بگیره البته خوب کرد دستشم درد نکنه گرچه یه جایی ایشون گند زد که این تلفنی حرف زدن دیگه چی بود منظور مادر ما و ایضا خواهر ایشون این بود که من 28 ساله و ایشون 31 ساله خودمون قادر به تشخیص ه از ب نیستیم و احتمالا می بایست جلو اونا حرف می زدیم که اونا سوتفاهما رو رفع کنن هررررررررررررررر