گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

معجزه؟!

آقا نمیشه یه معجزه بشه و من قبل عید دفاع کنم و برم پی کارم؟میشه ینی؟ بابا این چه وعضشه فک کن من کی کار عملیم تموم شده و تو نوشتن اینقدررررررر گیرم! والله! خدایا قبل از عید تموم شه بره پی کارش هان؟نظرت چیه؟ البته نمره م هم بیست شه و پشت بندش تکلیف این رشته پی اچ دی هم معلوم شه و من سه سوت قبول شم و یه کار تپل هم گیرم بیاد و تا بعدش با خیال راحت سرمو بذارم بمیرم حالا اگه یه کشف درست درمون و چند تا ثبت اختراع هم داشته باشم بد نیست خوب بالاخره از این زندگی باس یه نصیبی ببرم یا نه؟ خلاصه خدایا به فکر منم باش گناه دارم به خدا!

کارگاه ثبت تک نورون

دیروز از ارومیه برگشتیم واقعا محشر و معرکه بود و من عاشق این شهر شدم، عاشق ارومیه و آدماش ینی آدم اینقدر مهمون نواز و باشعور و مودب میشه؟ از ایمیل های دکتر قادری، ما فهمیده بودیم که با چه آدمای باشعوری طرفیم اینقدر  که خارجی  بودن و ما به عمرمون اینقدر عزت و احترام از یه مقام مسئول ندیده بودیم جز تو فیلمای خارجی! هفته پیش دوشنبه رسیدیم اونجا و از ترمینال آقای عبدی اومد دنبالمون و بردمون مهمون سرا و دیگه از همون جا با هم دوست شدیم بعدش با ساناز و مرضی آشنا شدیم. دکتر و خانمش خیلی باحال بودن. کارگاه واقعا بار علمی زیادی داشت و بی نظیر بود. محل برگزاری کارگاه کانکس تحقیقاتی دکتر قادری بود و من تو خوابم نمی دیدم که یک نفر تو ایران اینقدر واسه علم ارزش قائل باشه که تمام زندگیش رو هزینه کنه بدون هیچ منتی و تازه دانسته هاشو اینقدر زیبا به دیگران انتقال بده. سه تا کانکس بود. کانکس اصلی که بزرگتر بود شش تا اتاق داشت یکیش خانه حیوانات یکیش اتاق ثبت از نورون که توش الکتروماجول و مانیتورها و کیج فارادی بود. اتاق جراحی با استرئوتاکس و کارای حیوانی و یک اتاق شورا، یه انباری و یه اتاق استراحت ونمازخونه! تو همین کانکس یه آشپزخونه جمع و جور و یه سرویس بهداشتی هم بود اصلن خیلی شاخ بود! یه کانکس دیگه که واسه برگزاری سمینار بود و یه کانکس کوچکتر که وسایل کار از دستگاه جوش و درل گرفته تا فرغون و این چیزا. تمااام تجهیزات یا ساخت دکتر قادری بود یا دکتر نوربخش و یا دست دوم خریداری شده بود ینی یه آزمایشگاه پیشرفته با بهترین امکانات فقط با همت و سواد خود شون. اصلا یه وعضی یه حالی! هماهنگی عاااالی و بی نظیر، یک قرون پول هم بابت هزینه اسکان و نقلیه ازمون نگرفتن. هر روز میومدن دنبالمون واسه کارگاه و برگشت هم می بردن جاهای دیدنی، روز آخر کارگاه که جمعه بود مادر خانم دکتر دلمه کلم و سالاد اولویه درست کردن آوردن کارگاه خیلی معرکه بودن، بسیار بسیار مهمان نواز و مهربون. مردمش واقعا دیدشون باز بود و شاد بودن. بر خلاف تصورم ارومیه واقعا شهر قشنگی هستش و جاهای دیدنی باحالی داره. دریاچه ارومیه طفلک رو هم دیدم خیلی ناز و مظلوم بود، از خیام و استادان خوشم اومد. وای بند معرکه بود، شب آخر رفتیم اونجا اینقدر خوش گذشت که حالا حالاها خاطره ش یادم نمیره. پریروز دیگه سوار همون اتوبوسی شدیم که باهاش اومدیم و دیروز بعد 22 ساعت رسیدیم مشهد. من و آزاده دپرس بودیم آخه این شهر فقط در و دیواراش خوشگلن و دیگر هیچ! و اینک من موندم و پایان نامه ی نانوشته. دکتر خیلی موافق رفتنم نبود و می گفت فایده نداره ولی فایده داشت خوبشم داشت چون بر خلاف کارگاه های دیگه که فقط آشنا میشی باهاش که چی هست این یکیو اگه من بخوام الان خودم واسش دست به کار بشم بیشتر فوت و فن کار دستمه. دکتر بهم گفته بود میری اونجا اسلایداتو بساز و همچنین آبسترکت پایان نامه رو هم بنویس! کی؟من؟ واااا! الان می خوام دو کلوم بحث بنویسم خدا به خیر کنه کاش تا ظهر یه چند خط بنویسم و برم پیشش!

آخرین سفر ارشد

امروز میریم ارومیه، با آزاده و اتوبوس

تا یک هفته بعد...

تولرانس!

هوا خیلی شبیه عید شده٬ با اینکه من خوشحال نیستم با اینکه نگرانم با اینکه کلافه و سردرگمم بازم هوا شبیه روزای عیده! همون جور درخشان و تمیز و انگار که همین صبح سال تحویل شده و همه چی روبراهه و بعد مشقت های خونه تکونی الان رسیدی به روزای خوب و پرهیجان و شیرین عید دیدینی و اینا... ولی این روزا هوا بیخود درخشان و تمیزه. کاش هوا برفی و بارونی بود تا با هوای این روزای من ست باشه٬ دپرس و بی ریخت باشه! می دونی شایدم بالانس آدرنالین خونم به هم ریخته بعد از اینهمه استرس و هیجان خوابگاه با اینکه مشکل اسکانمون کماکان به قوت خودش باقیست دیگه نسبت بهش تحمل پیدا کردم و باید سطح بالاتری از استرس بهم وارد بشه تا آدرنالین دوباره بالانس بشه! اصلا چرا این ابله باید بیاد بشینه اینجا و منو یاد روزایی بندازه که حال به هم زنه چرا؟ خوب همه ی این احوالمو می تندازم تقصیر اون! ولی خوشگلم تعارف نداریم که مشقاتو ننوشتی داری بهونه میاری آره! خوب واسه ارومیه قطار گیر نیومد دیگه مث اینکه با اتوبوس قراره بریم من فکر می کردم سی ساعته ولی اپراتور ترمینال گفت ۲۲ ساعته خوبه.

باااااازم بحث!

امروز دیگه ریزالت ها رو تحویل دکتر دادم و بماند اون n میلیون ایرادی که خواهند گرفت و بعدا باس درستشون کنم. دیگه اومدم نشستم واسه بحث و دکتر فرمودن تا شنبه یه چیزایی رو بنویسم و ببرم! من! گفتش تا هفته ی دیگه بحث رو بنویس! من! گفتم هفته دیگه دارم میرم ارومیه دیگه یادم نمیاد چی گفتن! اومدیم با مریم و آزی تو اتاق ارشدا منتها نشد که بشینیم و رفتیم تریا و یه نیم ساعتی اونجا و مریم رفت خونه. من و آزی اومدیم تو اتاق ارشدا یه یک و نیم ساعتی رو صندلی های اتاق کار علمی انجام دادیم البته در خواب! خعلی چسبید اصلن ینی خواب تو محیط پژوهشی یه سعادتیه که نصیب هر کسی نمیشه و بعدش نشستیم واسه بحث، آزی بحث یه مقاله و من بحث پایان نامه ولی خوب اوضاع بنده اینه که هزار تا کار کردم و دریغ از بحث. البته باس بگم که دو خط نوشتم و این ینی خییییییلی! می دونی!

اتاق ارشدا!

ریزالت ها رو به یه وعض و حالی جمع و جور کردم بردم پیش دکتر و ایشون فرمودن همه نمودارای خطی رو ستونی کن و جفت جفت بزار کنار هم و در ضمن همه ی آنالیزا هم اشتباهه:دی فرمودن روحیه تو حفظ کن و تا فردا همشو واسم بیار :دی زندگی بهتر از این نمیشه زندگی ی ی ی ای خدا شکرت 

نگهبان جلو مریم رو گرفته که نامه ی ترددت تو ساعتهای غیر اداری تاریخش گذشته و چون منم تاریخم گذشته بود (خخخخخ) خودمو قاطی کردم و به دکتر گفتم و اونم گفته نه همچین چیزی نیست و اگه اینطوریه بعد ساعت دو کلاس نباشه و ما هم ۱۲ بریم خونه! والله! دیگه نگهبانه به دکتر گفته اینا تجمع می کنن تو اون اتاق و صداهای غیر مرسوم میاد از تو اتاقشون! یا علی! حالو ما مگه چیکار کردیم؟ یه شکیرا گذاشتیم و رقصیدیم! همین! درسته که اتاقمون روبروی نماز خونه ی دانشکده ست و قبلن همه ی دختر پسرا رو جمع می کردیم تو اتاق و صدای خنده مون تا هفت تا گروه اونورتر می رفت ولی دلیل نمیشه! ینی این دانشکده همینه خنده و شادی نباشه دیگه هر غلطی می خوای بکن فقط کسی نفهمه! الان من و آزی و مریم تو دانشکده و تو اتاق ارشدا مشغولیم به فعالیت علمی شدیییییید ینی واسه من که بی سابقه بوده. آزی هم احتمالا راهی استرالیا شه و دیگر هیییییچ!

اون تابستون...این زمستون

تابستون بدی بود، شاید اگه بخوام از تجربه های خوب و بد و زشت و زیبا که صد سال یه بار اتفاق می افته حرف بزنم خیلی راحت بگم تابستون محشری بود. اگه بخوام بگم بعد مدت ها دوباره یکی بهم گفت روز و شب رو به امید دیدن من می گذرونه، اینکه بعد مدت ها حسابی عاشق شدم، بعد مدت ها احساس پوچی کردم، بعد مدت ها شبها با صدای بلند زار زدم، بعد مدت ها...آره در اونصورت تابستون معرکه ای بود ولی نبود؛ غریبه که نیستی تابستون بدی بود و هرگز نمی خوام که حتی یک دقیقه ش رو دوباره تجربه کنم اصلا تعارف چرا حتی دوست ندارم به یادش بیارم ولی امروز بازم دیدنت منو یاد اونروزا انداخت منو یاد تنهایی و بی کسیم انداخت، اصلا اندوه منو گرفت ولی نگران نباش اگه من، منم که این علائم یعنی می خوام که فراموش کنم هر چی که بود و نبود! به همین راحتی!

یه صندلی به منم بدین!

من و مریم و فیروزه رفتیم پیش تقی زاده و بازم تکرار همون حرفای قبلی وبعدشم نقوی که واقعا خودشو نشون داد لامصب! بعدش اومدیم تو ایستگاه منتظر سرویس یه نیم ساعت تو سرما لیک لیک لرزیدیم و خزعبل گفتیم و خندیدیم٬ فیروزه می گفت آخه یکی به من بگه دختره ی فلان فلان شده٬ تو ارشد خوندنت چی بود پاشدم اومدم اینجا دو سال مرخصی بدون حقوق گرفتم بیست میلیون ضرر کردم ماشینمو فروختم ۱۲ میلیون ضرر کردم که چی؟ که آخرشم این زنیکه بیاد واسم ..ونشون تکون بده؟ بعد ما  ترکیدیم از خنده! می گه تقی زاده میگه شما جای دخترام آخه مرتیکه خجالت بکش من جای زنتم خخخخخ  هیچی دیگه آخرشم نفهمیدیم ما تو این دانشگاه چه غلطی داری می کنیم که بعد دو و نیم سال سگ دو زدن تماااااااام عیار آخرش از رئیسش و معاوناش گرفته تا نگهبان دم در و خدمه و همه و همه میان میگن چرا اینقدر لفتش دادین که تموم نشد ارشد ۴ ترمه و نه شش ترم! دیگه اومدم دانشکده دکتر مجدد یه سری تصحیح کردن این ریزالت ها رو و قرار شده من فردا همه رو ببرم پیشش یه جا! قدرت خدا ایشالله که همینطور بشه.

زیرشلواری راه راه

قرار شده من و فم جون تو این هیلی بیلی بی جا و مکانی و به دلیل اینکه هی باس بریم جلو نامحرم و بیایم و خلاصا آدم وقت نداره تند و تند شلوارک رو با شلوار عوض کنه و  همچنین به دلیل ذیق وقت برای هرگونه اقدام دیگر جهت پیشگیری از آوارگی بریم سریع دو تا پیژامه راه راه بخریم! اینطوری هم به اهداف مذکور می رسیم و هم زیرشلواری راه راه خیلی هم فان هستش و واسه روحیه ی خودمونم خوبه تازه شاد میشیم:)) امروز عصر قراره بیان وسایلمونو صورت جلسه کنن بندازنمون بیرون. فم خیلی هیجان زده ست میگه تا حالا وسایلمو صورت جسه نکردن چه حالی میده مثلا لباس زیر سه عدد سایز...

از هشت تا بیست و چهار

دیروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و دیدم یک سر و صداییه تو خوابگاه که بیا و ببین نگو ورودیهای جدید اومدن و دو تا ترم یک ریقوی درب و داغون پزشکی هم واسه ما فرستادن البت اولش از ظاهرشون نمی شد به همه ی ویژگیهای مذکور پی برد. اولی که من تا برم آشپزخونه و برگردم با کفش اومد تو اتاق و رو فرش! هم بهش گفتم با کفش نیاد تو و هم رو در نوشته لطفا با کفش وارد نشوید البت بچه خوبیه ولی به مقادیر متانبهی شوت هستن ایشون الانم پیرهنش یه طرف اتاق افتاده و چمدونش و برگه هاش وسط اتاق ریخته همینطوری و برس و بند و بساطش رو میز و ... بعدش یکی دیگه با ننه ش اومد و ننه ش محترمانه بنده رو شست پهن کرد رو بند چون خانم گیلانی سرپرست بی تجربه خوابگاه با اینکه می دونه من فعلا تا تکلیفم مشخص نشه جایی نمیرم ایشون رو فرستادن سراغ بنده و ننه میگه تو مگه کارت تموم نشده خوب پاشو برو پی کارت! هی مادر...

دیدم با این اوضاع یه خطم نمی تونم بنویسم رفتم دانشکده دکتر خواجوی گفتن برین پیش سرگل و خوش گفتار واسه اینکه باز از خودشون تز دادن. با نازنین و سارا رفتیم اونجا و از 11:30 تا 2 واسه خوش گفتار بنده عشوه خرکی اومدم که یه فکری به حالمون بکن و باز مارو فرستاده سراغ دکتر خواجوی و اونم گفته من نمی تونم مافوقم که توکل باشه رو دور بزنم و قرار شد دیگه امروز بچه ها برن سراغ توکل البت اگه راهشون بده که توکل به رئیس دانشگاه بگه که دستور بده واسه مهمانسرای قائم. خدا داند. دیگه دانشکده نشستم ناهارو خوردم و اصلنم چشم دیدن موسوی رو نداشتم به خاطر سردرد و این کل کل همیشگی که با دخترا داره و با چشم و ابرو به آز اشاره کردم که باهاش کل کل نکنه که پاشه بره و آزی هم نگرفت و همچنان کل کل. با 4 اومدم خوابگاه و یه دوش و حاضر شدم رفتم که با آزی بریم خونه فرزانه که اسلایداشو ببینه و اونم سنگ تموم گذاشته بود و خوش گذشت. تا 10 اونجا بودیم و بعدشم با ماشینش آوردمون خوابگاه و من اصلا حال اومدن تو اتاقو نداشتم رفتم اتاق آزی و تا 11:30 اونجا بودم و بعدشم اومدم تو اتاق و اون دو تا شوت خواب بودن و مریما بیدار. یه دقه با اونا حرف زدم و خوابیدم! بله!



شنیسل مرغ و سالاد و ژله و 4 رقم ترشی و زیتون... کشته بود خودشو واسه دو نفر.