گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

دقیقه نود و اندی!

تو فکر کن هنوز آبسترکت پایان نامه رو ننوشتم یه تیکه از بحث که صد ساله مونده ننوشتم خرید مرید نکردم واسه بحث پیرامون زمان دفاع پیش دکتر نرفتم وسایلمو جمع نکردم فردا ساعت 2 بلیط دارم تازه می خوام واسه قیچی جون هم فایل صوتی تبریک عید بفرستم خوب همین دیگه بسه!

امروز...

وااااای کوفته م آقو ینی داغون له له! امروز نرگس رینوپلاستی کرد که تو اتاق آخر سمت راست بستری بودو من همراه مریض بودم به سلامتی از صبح تا حالا که اومدم خوابگاه. خدا خیر بده به اون یکی دوستش  الهام که واسه امشب اومد من البت حرفی نداشتم که بمونم ولی نمی دونستم جونم بالا میاد سر همین ده دوازده ساعت. مامانش اینا خبر نداشتن باهاشون اختلاف داره و به منم نگفت البته. مامانیش اومد و اینقد دعام کرد الهی ی ی

امروز رفتم همون بیمارستانی که ده سال پیش می رفتم توش کارآموزی. بیمارستان همون بیمارستان ولی آدماش خیلی عوض شده بودن ینی دیگه اون قبلیا نبودن...امروز تو بخش ای ان تی یه خانومه اتاق بغلی نرگس که شوهرش سرطان نمی دونم چی داشت و تازه فهمیده بود تو سالن جلو اتاق ما گریه می کرد بی صدااااااا بدجوووور نشست رو صندلی و منم نشستم کنارش بچه هاش می گفتن گریه نکن تو باید بهش روحیه بدی این چه وضعیه و خودشون بی صدا اونورتر گریه می کردن و خیلی گناه داشتن خیلی...امروز باز این آدم اومد و من بااااز دلتنگش می شم و می خوامش پیشم و آدمی که حتی اپسیلون لیاقت من و خوبی های منو نداره و بازم من خل میشم ای خدا پس کی این عشق ترمال خاک بر سر گورشو گم می کنه...

می خوام برم به خونه!

آمو امروز بدنم کوفته بودا! داغووون! له له! منم که دنبال بهونه بازم مشقامو ننوشتم هی خدا پس این پایان نامه ی عزیز دل کی تموم میشه کی؟ امروز بلیط اینترنتی گرفتم واسه پنجشنبه که برم منزل به سلامتی صلوات! وی آی پی تک صندلی بود که یه تکی برداشتم ولی با موزیلا نشد بخرمش ینی خودم بیخود پرش کردم هر چی صبر کردم غیر فعال شه نشد و منم یه دونه از دوتاییهای ردیف دوم خریدم که یادم رف تیک خانم رو بزنم به اسم آقای اناردونه رزرو شد دقیقا بعد از خرید من اون صندلی تکی که الکی رزروش کرده بودم آزاد شد! حالا بریم شاید فرجی شد یه پسر پولدار جیگر نشست کنارم و منم خوشبخت شدم! البت اگه به شانس منه که یه کارگر افغانی میشینه کنار و من مجبورم تا خود خونه با چشم باز همینطوری بشینم والله!

آدم برفی

اینم دو تا عکس از امروز:



یه روز برفی

امروز رو اصلا اصلن نمی خواستم با بروبچ برم بیرون برف بازی یک هفته ست که هی می گفتن بیا واسه جمعه برنامه داریم و من فقط خط می دادم بهشون و عمرا فکر رفتن نبودم چرا؟ فقط و فقط به خاطر دوست عزیزی که فکر می کردم باعث میشه گند بخوره به کل امروز و فرداهام. این روزا خیلی تلاش کردم این اوضامو بهبود بدم و این حس تنفر نسبت بهش رو تعدیل کنم ولی هر دفه بدتر از قبل. موندم کی می خواد این کابوس دست از سرم برداره. می دونی من واسه این برنامه ها خیلی پایه م و اصلا اهل نه گفتن نیستم مخصوصا زمانی که همه دارن نازمو می کشن اصلا  دوست ندارم بیخود ناز کنم واسه همینم از برخوردم با بچه ها ناراحت بودم هیچی دیگه آخرشم بعد از اینهمه دست رد زدن به سینه دوستان، خودش دیشب اس داد که بیا و اگه نیای ال و بل منم دیگه کوتاه اومدم گفت می دونم که از من بدت میاد ولی ما شما رو دوست داریم! گفتم نه بابا چه حرفیه کی گفته ازت بدم میاد کار زیاد دارم و در نهایت امروز رفتم و به این نتیجه رسیدم دیدن یا ندیدنش هیچ تاثیری نداره و در حقیقت نمی دونم کی زمان می خواد حلش کنه. تازه امروز خیلی هم باهام صمیمی شده بود و منم مثل همیشه بودم برعکس این اواخر که شده بودیم جن و بسم الله!

ورد خر

امروز لب به پایان نامه نزدم حجم ورد لامصب زیاد شده همش هنگ می کنه اصاب مصاب نذاشته واسم خر عوضی کثافت بی شعور:( ورد خر! گاو الکی!
ها راستی عصری با فم جون و مریم رفتیم خورشید بهش گفتم ابروهامو کوتاه کنه و یک چیزی شد لامصب ولی وقتی زوم می کنم یه ذره یکیشون نازک تر از اون یکیه صبر می کنم یه ذره در بیاد شاید بهتر شد!

قولِ قول!

بسیار هم عاااالی! تا 9:30 خوابیدم و صبحانه و تا الان مشغول وبگردی!!! ینی شاید باورت نشه ولی این دفعه هزارمه که من یه تصمیم قطعی می گیرم ولی بر عکسشو عمل می کنم مثلا همینکه تصمیم می گیرم دیگه پس انداز کنم ییهو از در و دیوار میگی نه از تو سوراخ کلید در خرج در میاد و حتی بی پول تر از همیشه میشم. دیشب دیگه بعد از چند ماه(با عرض خسته نباشید به خاطر این  delay به خودم) به این نتیجه رسیدم من خیلی زود سر این پایان نامه نوشتن خسته میشم پس بهتره که زمان های کوتاه ولی با تعداد بیشتری رو وقت بذارم واسش نه اینکه یه دفه سه ساعت بشینم عدل واسه اینکار و بعدش تا شب هیچ کار مفید دیگه ای نکنم جز وبگردی و گاهی فیلم! بات ت ت ت! منی که هر شب تا 1-2 بیدار بودوم و صبح 8 بیدار میشدم دیشب 12-1 خوابیدم امروزم که لنگ ظهر بیدار شدم و بعدشم با فم جون از خوشبختی های غیرقابل انکار آزمایشگاه و استاد راهنما و پایان نامه گفتیم و بعدشم من رفتم اللی تللی تا حالا. اینم یه جا پیدا کردم خیلی باحاله همین وقت منو یه عالمه گرفت. خلاصه اینکه اینجوری!

راستی امسال سال کبیسه اس خیلی خوشحال شدم یه روز بیشتر وقت دارم واسه خونه تکونی هی ی ی خوشحالی ما رو باش! به قول احسان خواجه امیری: ته آرزوهای من این شده، ته آرزوهای ما رو باش!

ابهامات


امشب که با فم رفتیم سلف یهو حرف زمان طرح من شد که اصلا چی شد رفتم یزد و اینا. به فم گفتم اون دو سال اشتباه محض بود آخرش درب و داغون شدم رفت هم از نظر جسمی و هم روحی. بعدش یهو یادم افتاد که من قبل از یزد و کرمان، مشهد بودم و الان دوباره مشهد رو همون صندلی ها و با همون ساختمون ها و چیدمان 10 سال پیش. انگار نه انگار سال های خوب و بدی بودند که گذشتند، انگار نه انگار که چرخ روزگار اون دو سال واسه من نچرخید  ولی من همون آدم هستم که الان بی خیال اون روزا تاریخی رو تکرار می کنم که قسمت اعظمش اراده ی خودمه... نمی دونم چه حس و حالیه انگار مبهمه واسم ولی هر چی هست مثل اینکه سخت و آسون گرفتنش دخلی به آخر قصه نداره گرچه نمی دونم قصه چیه و درکی ازش ندارم و... نمی فهمم...


چس ناله

آخ که نشستم از زمین و زمان بهونه گرفتن و چس ناله کردن که چرا فلانی که مثلا یه ذره از کمالات!!! منو نداره الان اینقدر خرش میره و من اوضام اینه که هنوز نه یه قرون پول دارم نه پس انداز نه درآمد! (همش شد یکی که) هی خدا چقدر به نظرم یه آدم تو شرایط الان من بی عرضه ست! ینی خوب میشه این اوضاع درب داغون؟ منم واس خودم کسی میشم؟ باعث افتخار ننه بابام میشم؟ ینی من این مدرک ارشدو در کوزه نخواهم گذاشت و یه استفاده ای ازش میکنم؟ همونطور که از کارشناسیم استفاده کردم همونقد که از کاردانیم استفاده کردم؟! حالو بذار برم یه پی اچ دی هم بگیرم بذارم کنار اینا به تنوع کوزه ها کمک می کنه:-/

صحنه ی یکتای هنرمندی ما

امروز من خجسته دل ساعت 10:44 از خواب بیدار شدم واقعا تعجب کردم که چرا با اینهمه سر و صدا تا حالا بیدار نشدم حتی! فم جون میگفت یه کوچولو صدات کردم دیدم خیلی خوابی! درسته که روزای دیگه ای هم بوده که تا ده خوابیدم ولی از تنبلیم دوباره می خوابم و تو خواب تا لنگ ظهر شصت بار بیدار میشم. حالا قضیه امروز این بود که دخترخانم داشتن فیلم بازی می کردن تو خواب! خعلی باحال بود انگار داشتیم با یه گروه هنرپیشه فیلم بازی می کردیم ولی نمی دونستیم و در نهایت فهمیدیم؛ وقتی مراحل فیلمسازی که از قضا مولتی ژانر بود تموم شده بود عکسامونو انداخته بودن تو روزنامه و همه ی هنرپیشه های زن کلی باکلاس بودن و فشن اونوخ عکس من با مغنعه بود! همون عکسی که دادم واسه گواهینامه و کلا آدمو یاد این قبولیای کنکور اواخر دهه 50 میندازه! هیچی دیگه تو خواب حتی نتیجه گیری اخلاقی هم کردم که زندگی مث بازی تو یه فیلمه پس بهتره که نقشمون رو خوب بازی کنیم و حتی اینکه زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست و بقیه ی قضایا!
امروز رفتم پیش دکتر تا بحث رو که دیروز بهش داده بودم تا ایراداشو بگیره، ازش بگیرم و ایشون کلی مشق مجدد بهم دادن که چی؟ میگن تا آخرشو خوب نوشتی ولی آخراش معلومه خسته شدی و حوصله نداشتی! دقیقا! ولی من مث گربه پشتمو به خاک نرسوندم و گفتم نه و هیچ مطالعه ی مرتبطی پیدا نکردم و  فلان و بهمان اونم که عمرا باور کنه. بهم گفت هفته آخر اردیبهشت بیا دفاع کن! هی خدا!