وااااای کوفته م آقو ینی داغون له له! امروز نرگس رینوپلاستی کرد که تو اتاق آخر سمت راست بستری بودو من همراه مریض بودم به سلامتی از صبح تا حالا که اومدم خوابگاه. خدا خیر بده به اون یکی دوستش الهام که واسه امشب اومد من البت حرفی نداشتم که بمونم ولی نمی دونستم جونم بالا میاد سر همین ده دوازده ساعت. مامانش اینا خبر نداشتن باهاشون اختلاف داره و به منم نگفت البته. مامانیش اومد و اینقد دعام کرد الهی ی ی
امروز رفتم همون بیمارستانی که ده سال پیش می رفتم توش کارآموزی. بیمارستان همون بیمارستان ولی آدماش خیلی عوض شده بودن ینی دیگه اون قبلیا نبودن...امروز تو بخش ای ان تی یه خانومه اتاق بغلی نرگس که شوهرش سرطان نمی دونم چی داشت و تازه فهمیده بود تو سالن جلو اتاق ما گریه می کرد بی صدااااااا بدجوووور نشست رو صندلی و منم نشستم کنارش بچه هاش می گفتن گریه نکن تو باید بهش روحیه بدی این چه وضعیه و خودشون بی صدا اونورتر گریه می کردن و خیلی گناه داشتن خیلی...امروز باز این آدم اومد و من بااااز دلتنگش می شم و می خوامش پیشم و آدمی که حتی اپسیلون لیاقت من و خوبی های منو نداره و بازم من خل میشم ای خدا پس کی این عشق ترمال خاک بر سر گورشو گم می کنه...
بسیار هم عاااالی! تا 9:30 خوابیدم و صبحانه و تا الان مشغول وبگردی!!! ینی شاید باورت نشه ولی این دفعه هزارمه که من یه تصمیم قطعی می گیرم ولی بر عکسشو عمل می کنم مثلا همینکه تصمیم می گیرم دیگه پس انداز کنم ییهو از در و دیوار میگی نه از تو سوراخ کلید در خرج در میاد و حتی بی پول تر از همیشه میشم. دیشب دیگه بعد از چند ماه(با عرض خسته نباشید به خاطر این delay به خودم) به این نتیجه رسیدم من خیلی زود سر این پایان نامه نوشتن خسته میشم پس بهتره که زمان های کوتاه ولی با تعداد بیشتری رو وقت بذارم واسش نه اینکه یه دفه سه ساعت بشینم عدل واسه اینکار و بعدش تا شب هیچ کار مفید دیگه ای نکنم جز وبگردی و گاهی فیلم! بات ت ت ت! منی که هر شب تا 1-2 بیدار بودوم و صبح 8 بیدار میشدم دیشب 12-1 خوابیدم امروزم که لنگ ظهر بیدار شدم و بعدشم با فم جون از خوشبختی های غیرقابل انکار آزمایشگاه و استاد راهنما و پایان نامه گفتیم و بعدشم من رفتم اللی تللی تا حالا. اینم یه جا پیدا کردم خیلی باحاله همین وقت منو یه عالمه گرفت. خلاصه اینکه اینجوری!
راستی امسال سال کبیسه اس خیلی خوشحال شدم یه روز بیشتر وقت دارم واسه خونه تکونی هی ی ی خوشحالی ما رو باش! به قول احسان خواجه امیری: ته آرزوهای من این شده، ته آرزوهای ما رو باش!
امشب که با فم رفتیم سلف یهو حرف زمان طرح من شد که اصلا چی شد رفتم یزد و اینا. به فم گفتم اون دو سال اشتباه محض بود آخرش درب و داغون شدم رفت هم از نظر جسمی و هم روحی. بعدش یهو یادم افتاد که من قبل از یزد و کرمان، مشهد بودم و الان دوباره مشهد رو همون صندلی ها و با همون ساختمون ها و چیدمان 10 سال پیش. انگار نه انگار سال های خوب و بدی بودند که گذشتند، انگار نه انگار که چرخ روزگار اون دو سال واسه من نچرخید ولی من همون آدم هستم که الان بی خیال اون روزا تاریخی رو تکرار می کنم که قسمت اعظمش اراده ی خودمه... نمی دونم چه حس و حالیه انگار مبهمه واسم ولی هر چی هست مثل اینکه سخت و آسون گرفتنش دخلی به آخر قصه نداره گرچه نمی دونم قصه چیه و درکی ازش ندارم و... نمی فهمم...