گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

ماموریت غیر ممکن 1

الان احساس می کنم که موفق شدم از پس یک عملیات بسیار بسیار پیچیده ی نفس گیر بر بیام چون تونستم ایشون رو بپیچونم که امشب نیان خونمون جیغ دست هوووووووورا

با علی آقا و نرگس، میثم رو بردیم که بره تهران و خودمونم رفتیم امامزاده و خیابون گردی تا بیایم خونه شه چند؟ آفرین نه و نیم - ده که دیر بود مسلما واسه مهمونی رفتن خونه ی حسین آقا، این شد که من به ایشون اس دادم که ای بابا نشد بریم! حالا یه فرصت دیگه میریم! اوشونم فرمودن شما بهتر نبود می رفتین برنامه ریزی می خوندین؟ اق اق اق آخه مرد اینقدر زبون دراز میشه ینی یه ذره یه اپسیلون بلد نیست مخ بزنه و با زبون چرب و نرم حرف بزنه اق اق اق! حالا امشب نیومد نه بدلیل اینکه دیر بودا نه چون وقتی دیدن از من خبری نشده به دوستاشون گفتن که بیاین منو بردارین ببرین بیرون!!! به این دلیل! منم گفتم آره با دوستاتون برین حتما خوش میگذره و در دلم قند آب میشد که نمیاد خونمون. قرار شد آخر شب بزنگه ببینم اینو می تونم از پسش بر بیام یا نه!

خدایا خودمونیم ولی این که اصلا واسم جذابیت نداره من چیکار کنم عزیزم؟!

پ.ن: ساعت سه صبح و تازه الان مکالمه تلفنی ما  تموم شد! ایشون خسیسن همچنین خیلی بد عصبانی میشن و دیگه اینکه احساس می کنن موفق نیستن چی بهتر از این! ولی خوب گفتن که خودشونو تغییر میدن ولی بعد 31 سال من نمی دونم چطوری!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد