گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

روز از نو

امروز از ترس اینکه اعظم بخواد بهم بزنگه که از تو راه برگشت از شیراز بیاد خونمون به یه شماره ناشناس جواب ندادم نگو اعظم خواهر طرف بود و اومد خونمون و با زبونش کانهو سیبی که با داداشش از وسط نصف کرده باشن کله ما رو خوردن و با زبون بی زبونی فرمودن شما دوتاتون نتونستین منظورتونو خوب به اون یکی القا کنین و واسه همین یه تصمیم نادرست گرفتین! بله! و مادرمون هم علاوه بر حرفای بسیار بی ربطی چون فلان فیلم تی وی و فلان خاطره ی جوونی کلا ایشون رو بستن به توپ که این چه حرفایی بود این پسر شما به دختر ما گفت و من اصلا همچین توقعی ازش نداشتم و کلا یکی باس میومد مادر ما رو بگیره البته خوب کرد دستشم درد نکنه گرچه یه جایی ایشون گند زد که این تلفنی حرف زدن دیگه چی بود منظور مادر ما و ایضا خواهر ایشون این بود که من 28 ساله و ایشون 31 ساله خودمون قادر به تشخیص ه از ب نیستیم و احتمالا می بایست جلو اونا حرف می زدیم که اونا سوتفاهما رو رفع کنن هررررررررررررررر


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد