گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

یک سال فراموشی

این صد سال تنهایی فوق العادست امروز از اونجایی خوشم اومد که همه بی خوابی گرفتن و کم کم فراموشی اومد سراغشون و مجبور شدن رو همه وسایل اسم و مورد استفاده شو بنویسن تا بتونن به خاطر بیارن. خیلی قشنک بود  تعبیرش، دقیقا این یه سال از زندگی من انگار همین طاعونِ بی خوابی بود مطمئنم چیزایی رو که ننوشتم هیچ وقت یادم نمیاد...

نذر!

یه نذری دارم اینروزا کاش از پسش بر بیام کاش نذرم برآورده شه همش میگم هی فلانی شاید زندگی همین باشد! البته فلانی فقط فحش میده و عموما میگه خاک بر سرش اگه این زندگیه! عن بی شعور خر! گاو! فلانی خیلی بی ادبه.

دل های معصوم!

آغا ما غمگین و افسرده ایم! آغا دلمون یه تنوع توپ می خواهد ازونا که جز اوس کریم کسی قادر به ایجادش نیست.

کتاب می خوانیم!

-امشب کلا تو این وبلاگ توپ و باحال بودم و چند تا کتابِ فکر می کنم خوب دانلود کردم. کتاب عطر سنبل عطر کاج رو خوندم. اگرچه کودکی و نوجوانی و ایضا جوانی نویسنده ینی فیروزه جزایری دوما خیلی به کودکی و نوجوانی و ایضا جوانی هم نسلای من در ایران شبیه نیست ولی نقاط مشترک بسیار زیادی بودش که هویت ایرانی بودنمو بهم یادآوری میکرد البته می دونی نباس با هر داستانی همزاد پنداری کرد ولی مشکل من اینه که با چغوت رو درخت و مورچه رو زمین هم همزادپنداری می کنم.

- خدا قسمت کنه صد سال تنهایی رو تا تهش بخونم هر دفه تا یه جایی ولش کردم.

- آزی می خواست بره خونه که بلیط همپیما! گیرش نیومد و می گفت نظرت چیه فردا برم و چهارشنبه برسم و عصر 5شنبه حرکت کنم برگردم!

- امروز مثیکه بعد از شرکت در دوی ماراتن دچار تیر خوردگی نیز شده باشم و سرجمع از 5 لیتر خون در رگهام 6 لیترشو از دست داده باشم، یه عطش درب و داغون داشتم! نم دونم چرا!

- گشنمه.

-... نانوشته حذف شد!

یه روز راه راه

می دونی پنجم فروردین سال 1392 واسه من یه روز، محتویِ ملغمه ای از بی حس و حال و حوصلگی همیشگی با بهانه ی جدید و ... و... همین بود! می دونی پنجم فروردین 1392 یه روز خاص تو زندگی من بود و نبود!

پایان شیرین خواستگاری!

خوب به سلامتی جریان این خواستگاری هم تموم شد به امید خدا و امیدوارم که سال نو من دیگه کم کم نکو شود والله تا امروز که من فقط استرس داشتم و وزن کم کردم! خدایی خوشم اومد ازین کارش که خودش پیشقدم شد واسه تموم کردن این جریان هرچند خیلی دلم به حالش سوخت و ایضا به حال خودم که اینهمه مدت استرس بهم وارد شد ولی خوشحالم که زود تموم شد بهشم گفتم اگه به من بود که این قضیه حالاحالاها کشدار میشد تا به این مرحله ی پایان برسه. خدا رو شکر پدر و مادرم به شدت با من همراه شدن ینی اصلا فکرشو نمی کردم واقعا تو چقدر خدایی خدا! آقا به خیال خودش واسمون فردین بازی هم درآورد و گفت بذار این نه از سمت تو باشه گفتم داری منت میذاری؟ گفتش نه واسه اینکه اگه تونستم خودمو تغییر بدم و خواستم دوباره بیام خواستگاری یه فرصت داشته باشم ولی اگه من بگم نه تمام پلهای پشت سرمو خراب کردم! گفتش فردا مادرم زنگ می زنه و شما خودتون یه جوری رفع و رجوعش کنین منم یه غلط اضافه کردم و سکوت و مِن مِن کردم و اونم گفت شب زنگ می زنه که بله رو از من بگیره که من واسه نه گفتن داوطلب بشم! یه همچین خواستگارای روشنفکری داریم ما! می دونی یه احساس دوگانه داشتم هم ناراحت بودم که چرخ روزگار اینجوری چرخید که من درگیر یه رابطه ی بی فایده ی پر استرس بشم و هم خوشحال بودم که تمووووووم شد! ولی یه ساعت بعدش اس داد که باهات حرف می زنم امیدوار میشم و امشب میام خونتون و ال و بل! من و میثم گفتیم ای خاک و چوک! حالا چه کنیم و سریع یه اس دندون شکن دادم که این رابطه تمومه و بفرمایین مادرتون فردا تماس بگیرن و خدا نگهدار! دیگه استرس داشتم نکنه پاشه بیاد که خدا رو شکر نیومد! خدایا این خواستگار روشنفکر را در پناه خودت حفظ بفرما و اگر قصد آزار ما را داشت از وسط نصف بگردان! خدایا همه ی ما را عاقبت بخیر بگردان مرسی.

مرور خاطرات...

آخی اون اس رو به به مریم دادم یاد یه اس افتادم که قبلنا بهش دادم و کلی بهش ابراز احساسات کرده بودم. ماجرا این بود که طبق معمول اون روزا میلی ریده بود رو اعصابم و حرفایی زده بود که نمی دونستم کجای دلم بذارم خیلی دپرس بودم و از این داستان مزخرف فقط آزاده خبر داشت و اصلا روم نمیشد به کس دیگه ای بگم که یه مرد زن دار عاشق من شده! قبلشم که سر اون سامر اسکول و اون دوست عزیز میبدی حسابی دل نازک شده بودم و ایضا آزمایشام جواب نمی داد خلاصه یک دیوونه واقعی شده بودم دیگه با اینکه اصلا قصد نداشتم برم خونه و می خواستم اول آزمایشام به سرانجام برسه، از بس دوستان ابراز لطف کردن که شبیه دیوونه ها شدی راهی خونه شدم. همون روز بود که اون یارو اس داد به خزعبل گویی و عذرخواهی و برای اولین بار زنگ زد آخه مرتیکه گنده به قول خودش دلشو نداشت که صدامو بشنوه! عق! دیگه قول داد که بهم اس نده و دست از سرم برداره جون عمه ش آخه تا همین یک ماه پیش خون منو کرد تو شیشه! هیچی بعد که قطع کردم مریم این اس رو داد:

شرکت مسافربری ماری پاسی سفر خوشی را برای شما آرزو می کند.خوش میگذره؟کجایی؟

اس من: واااای ماری پاسی مردم از خوشی حالمو خوب کردی مرسی جیگر با آزی دردودل کردم گفتم یه مشنگایی ریختن تو این اتوبوس که من به عمرم ندیدم معلوم نیست از کدوم دهاتن به خدا! مریم اون روزا که نبودی یه جریاناتی اتفاق افتاد که حالم بد بود و کار اون سه شب تنهاییم فقط گریه بود، اون روزا و شبای سخت گذشت ولی اینو می خوام بگم که تو اون لحظات سخت وقتی یاد تو می افتادم آروم می شدم اینکه وجودت آرامش داره واسه آدم اینکه اینقدر پاکی که این حس قشنگ رو منتقل می کنی خیلی دوستت دارم حتی اگه پیشم نباشی اینقدر فکرت آرامبخشه واسم.بعضی وقتا حسرت تورو می خورم که منم یه روز مث تو بودم و قدر خودمو ندونستم...


تولد ماری پاسی

به مریم اس دادم:

عزیزم تولدت مبارک دوستم می دونی که چقدررررر دوستت دارم بعضی وقتا یادت میفتم ناخوداگاه لبخند میزنم بعضی وقتادلم خیلییییی برات تنگ میشه بغضی وقتایادت می کنم و بغض می کنم خلاصه اینکه واسه من خیلی عزیزی نه فقط به خاطر اخلاق خوبت یا مهربونیت یا همه ی ویژگیهای خوبت، به خاطر اینکه این مدت طولانی اخلاق منو تحمل کردی والله خیلی هنره!عزیزم از خدا واست بهتر یت ها رو می خوام و خوشبختیت آرزومه :-*

کلا این بشر خیلی گله خدا واسه خانواده ش حفظش کنه و ایششششالله که خوشبخت و سربلند باشه هر چند تنها کسی هستش از دوستان که آدرس اینجا رو داره ولی خوب یه ذره آلزایمر داره و حواس پرته به همراه مقادیر متنابهی شوتی که من عاشقشم!

فولدر دعا

یه فولدر دعا دارم تو گوشیم شامل: دعای مجیر، زینب از موذن زاده جونم، یه ترانه خوشگل واسه عشقم علی و زیارت عاشورا. کلا اینا رو زیاد گوش نمیدم ینی فکر می کنم باس حالش باشه که معمولا نیست ولی امشب مثیکه حالشه!

عکس های مورد علاقه اوشون!

چطوره این عکسا رو نشون خواستگار لارج بدم کیف کنه:



من و نرگس و سید زیر پتو واسه بازی گل یا پوچ!


فانتزی من در جاغرق!


من و ابی ِ همیشه در صحنه در باغ اعظم اینا- بجنورد


همه در خواب و ابی اون عقب - عکاس: شوهر اعظم