گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

اون تابستون...این زمستون

تابستون بدی بود، شاید اگه بخوام از تجربه های خوب و بد و زشت و زیبا که صد سال یه بار اتفاق می افته حرف بزنم خیلی راحت بگم تابستون محشری بود. اگه بخوام بگم بعد مدت ها دوباره یکی بهم گفت روز و شب رو به امید دیدن من می گذرونه، اینکه بعد مدت ها حسابی عاشق شدم، بعد مدت ها احساس پوچی کردم، بعد مدت ها شبها با صدای بلند زار زدم، بعد مدت ها...آره در اونصورت تابستون معرکه ای بود ولی نبود؛ غریبه که نیستی تابستون بدی بود و هرگز نمی خوام که حتی یک دقیقه ش رو دوباره تجربه کنم اصلا تعارف چرا حتی دوست ندارم به یادش بیارم ولی امروز بازم دیدنت منو یاد اونروزا انداخت منو یاد تنهایی و بی کسیم انداخت، اصلا اندوه منو گرفت ولی نگران نباش اگه من، منم که این علائم یعنی می خوام که فراموش کنم هر چی که بود و نبود! به همین راحتی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد