گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

جمعه

امروز ساعت 6 صبح با آزی و فم جون بیدار شدیم رفتیم که بریم حلیم بزنیم بعدشم بریم جاغرق. فکر می کردیم 6:55 سرویسه از اینجا که نبود پیاده رفتیم که به 7 بهار یک برسیم که اونم نبود و پیاده راه افتادیم و از نگهبانی پردیس می خواستیم بریم بیرون که یه تاکسی بوق زد و تو این بیابون به دادمون رسید و سوارمون کرد و تو راه کلا حرف زد و آخرشم شمارشو داد قدرت خدا! گفتیم دفه دیگه به بچه ها  می گیم که حسین هم میاد و با ماشین اون می ریم و اونام منتظرن یه پسر خوش تیپ ببینن که می بینن یه پیرمرد اومده و فکر می کنن بابابزرگ حسینه نگو خود حسینه که ما تور زدیم خخخخخخ

واسه حلیم که ابی هم اومد ولی جاغرق نیومد و خودمون رفتیم اینقدر خوابم میومد نمی دونم چرا تو مترو خوابیدم تو اتوبوس از پایانه وکیل آباد تا جاغرق خوابیدم برگشت تو اتوبوس چرت زدم دیگه تو مترو آزی تخمه اورد وسط نذاشت من و فم دیگه چرت بزنیم. برا اولین بار تو ارشد تا سر یکی از چشمه های جاغرق رفتیم و آب خوردیم و چند تا عکس خاک بر سری گرفتیم بر گشتیم! الهی بگردم خودمونو که واسه یه عکس جیگر چقدر حواسمون به دور وبر بود که یه وخ کسی نیاد البت آزی که مشکل نداشت ولی من اوه اوه اوه...

ناهارم کشک بادنجون خوردیم و ساعت 5 دیگه خوابگاه بودیم. مثلا قرار بود صبح علی الطلوع بریم که ظهر خوابگاه باشیم.

و اینک ساعت 9:50 و من دختری تنها در آستانه فصل ریزالت :(( خدا رحم کنه امشب حداقل یه دونه نمودار بکشم!


اعترافات

امشب این یارو راننده که می خواست ببره حرم لج کرده بود و نمی دونم بی اعصاب داغووون، بچه ها رو جلو بهار یک جا گذاشت و پا گذاشت رو گاز و د بگاز. این پسره مسئول سرویس هم ماست نمی تونست کاری کنه و همش با زبون خوش باهاش حرف می زد شایدم درست این بود که با راننده لج نکنه و بچه ها رو برسونه. هنوز از پردیس خارج نشده نشده بود که با اینکه اینقد پسره با ملایمت باهاش برخورد می کرد اتوبوسو نگه داشت و به پسره گفت الاو بلا پیاده شو و به تو چه و اینا! من که خودم داشتم سر این سبکسری راننده جا می موندم در یک حرکت انقلابی برگشتم رو به جمعیت داخل اتوبوس و بلند گفتم بچه ها بیاین ما هم پیاده شیم! یه دختر گف چرا؟ گفتم راننده لج کرده نمیره یکی دیگه گفت واسه چی که راننده راه افتاد و بازم ادا اطوار در آورد ولی ملت رو برد و رسوند. اولش با خودم گفتم ای بابا! چرا بچه ها پیاده نشدن خو؟ چرا پسره برخورد جدی تری با راننده نکرد ولی بعدش دیدم حرکت خودم بیشتر جوگیرانه بود تا اصولی و حساب شده، خوب اگه بچه ها پیاده می شدن مطمئنا به ساز من نمی رقصیدن و هر کدومشون یه سازی می زد واسه خودش و تا سرویس بیاد و اصن آیا بیاد آیا نیاد و ...

جو گیر نشو دخترم مرسی

آخر تلاش

این پرنده ها هستن که می افتن تو تور شکارچی و خیلی تلاش می کنن که بکنن و راحت بشن و برن و هی تلاش می کنن و هی تلاش می کنن...

تلاشتو بکن پرنده ی کوچولو

شاید ایندفه مث هر دفه نباشه و ...

تو

بتونی!

اگه این سهمم از دنیاست...

همه چی خوبه خییییلی خوب

ژورنال کلاب رو دودر کردم گفتم از خوابگاه بهمون اخطار تخلیه دادن و باس بریم دنبال خوابگاه خودگردان و خونه و نرفتیم...

خوابگاه گفته برین سنواتتون تموم شده غلط کرده ارواح عمه ش سنوات ما 6 ترمه نه 5 ترم...

موندم سر فصل ریزالت و انگار عادتمه که باس هواش هواش برم جلو و نمیشه سریع بنویسمش بره. دیروز کتاب spss گرفتم دستم و امروز فهمیدم فایده نداره و بشینم همون سر از آزمونای اماری پایان نامه ی خودم در بیارم بسه! والله!

آتیه داره میاد پیشم خیلی خوشحالم امیدوارم تو این شرایط گند نزنم به حالش...

مط مطی داره میاد خیلی دلم تنگ شده واسش حیف که زیاد نمی مونه حیف که اوضاع ترکیده...

یه استاده فک کنم از استرالیا به آزی گفته بود بیا با اسکایپ باهات حرف بزنم که قراره بورس شی نشی و اینا و این سیستم خوابگاه اینجا بهش اجازه استفاده از اسکایپ رو نمی ده و به استاده گفته باس برم جایی که دسترسی به اسکایپ داشته باشم و استاده م فک کرده طرف پشت کوه زندگی می کنه رفته تا حالا خبری ازش نشده...

امروز باز یاد پی اچ دی افتادم و رشته ای که نمی دونم چیه که می خوام شرکت کنم و نمی دونم تکلیف چیه، از یه طرف نمی خوام دوباره بشینم پشت کنکور درس بخونم خو زشته با این سن! و از یه طرف می خوام که یه رشته درست و درمون بخونم و از یه طرف نمی خوام با این اوضاع یک دیگه رو وارد زندگی خودم کنم و بعدش عادت کنم به یه زندگی با سطح پایین! هی ی ی خدا...

+...


نتایج پی اچ دی

آقا نتایج پی اچ دی اومد و ما قبول نشدیم رفت! مسخره ها! خوب همون مرحله ی اول بیخود مهر قبولی نمی زدین تو کارنامه ی آدم والله! ولی از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که غصه م گرفته بود که اگه قبول شم چه غلطی بکنم بابا؟! دوباره امتحانای خل کننده و چل شونده و بازم پایان نامه ی کوفتی استرس آورده و پیر کننده! خوب می دونم که آخرش سال دیگه م همینه و همین امتحانای کوفتی و همین پایان نامه در انتظارمه ولی خوب الان نه! بذ بعد! بعد دیگه! الان نه! حالا مشغول جواب دادن به ملتم که چپ و راست می پرسن خانم دکتر چی شد؟ قبول شدی؟


بعدا نوشت: داداش سومیه اس داده: با سلام قبول نشدنت را در دانشگاه به سوگ می نشینیم و قابویی تخمه میکوچیم (جمعی از بچه های محمدرضا)

منم جواب دادم: مرسییییییییی برادر عزیزم سلام مرا به استاد محمدرضا و فاطمه بانو و فرزندان و ایضا نوه ها برسان و بگو ما نیز اول شلغم خورده و سپس در کنج تنهایی خوبش نه با قابو که با دوری تخمه، کیفور شده ایم

اون میکوچیم رو نفهمیدم چه لهجه ایه شاید باز یه فیلم نود شبی گذاشته تی وی که افتاده سر زبونا شایدم از خودش در آورده! البت خیلی دوست داشتم اون حرف محبوبه رو بگم که همیشه این وقتا میگه به یه ور ...م که قبول نشدم ولی خوب نمیشه که، آدم باس مودب باشه!

خواب بودی؟!!!

یعنی هر دفه استاد راهنمای جیگرطلا صبح اول صبح مثلا ساعت نه یا حتی ده زنگ می زنه و من خوابم دیگه طبق معمول بهش جواب نمیدم و باید پاشم از خودم صداهای موزون در بیارم که وقتی بهش زنگ می زنم نگه خواب بودی و اونم بلااستثنا هر دفه میگه خواب بودی! میگم نه! میگه نه خواب بودی از صدات معلومه! میگم نه استاد شما صدای خواب آلود منو نشنیدین پس! هیچی دیگه امروزم از اون روزا بود منم گفتم این تو بمیری دیگه از این تو بمیریا نیست امروز بر خلاف همیشه که تنها بودم مرمر بود و باهاش الکی حرف زدم که صدام واشه دیگه بعد کلی آواز و نوشیدن آب گرم برا باز شدن حلق و گلو ایضا صدا بهش زنگ زدم و یه احوالپرسی گرم باهام کرد و گفتش شما با گوشی خودتون تماس میگیرین گفتم بله دکتر و گفتش شماره تون نیفتاد آخه منم گفتم نمی دونم و اینا و کلی خوشحال شدم که نفهمید خواب بودم و در ادامه گفتن خواب بودید؟!گفتم نه دکتر! گفت از صداتون معلومه!

جینگولیجات



چند وخ پیشا من و مرمر خوشحال خوشحال رفتیم یه سری گوشواره و دستبند و گردنبند بدلی گرفتیم بعدش من که کلا یکی دو شب از سر و روم آویزون بود و رفتن کنار بقیه ی بدلیا و مرمر جان واسه گوشواره ش که سوراخ گوشش بسته شده بود اصلن استفاده نکرد و بقیه شم یادم نمیاد چی شد. خلاصه اینکه من هر از گاهی هوس می کنم برم از این بدلیا بخرونم بعدش که یادم میاد از سرنوشت غمبارشون بعد از خرید پشیمون میشم. ولی کلا چیز خوشگلین یادم باشه برم یه سری قرمزشونو بگیرم!!
پ.ن:چند روز بود خیلی هوس کرده بودم که برم یه تاپ باحال واسه خودم بخرم و اصلا ذوق داشتم واسش و همچنین قرار بود با مرمر جان بریم یه خرید درست و حسابی واسه مانتو و اینا ولی یهو گفتن قراره جل و پلاسمونو بندازن بیرون و تازه اون کارگاه ارومیه رو هم که می خوایم بریم اینه که به همون رخت و لباسای قبلی اکتفا کرده و بدلی هم نمی خوایم!

شعر مردم

از اونجایی که کلا ریشه ی شاعری در من خشکیده گفتم یه وخ حسرت به دل نمونم و از درختای پربار دوستان شاعر استفاده کنم و این شد که سهراب به دادم رسید و ازش کمک گرفتم واسه اسم وبلاگ و اون یه خط توضیحات دوست داشتنی:) سهراب جونم اگه تو نبودی من این وقت شب از کجا شعر می آوردم؟ چقدر دنیای بعضیا کوچیکه واقعا:))
به خودم تبریک میگم واقعا که بعد چند هفته این بالاخره موفقیت نصیبم شد که این وبلاگو تاسیس کنم و مدیر عامل شم. هی خدا خودت چرخشو بچرخون مرسی.