گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

آخرین سفر ارشد

امروز میریم ارومیه، با آزاده و اتوبوس

تا یک هفته بعد...

تولرانس!

هوا خیلی شبیه عید شده٬ با اینکه من خوشحال نیستم با اینکه نگرانم با اینکه کلافه و سردرگمم بازم هوا شبیه روزای عیده! همون جور درخشان و تمیز و انگار که همین صبح سال تحویل شده و همه چی روبراهه و بعد مشقت های خونه تکونی الان رسیدی به روزای خوب و پرهیجان و شیرین عید دیدینی و اینا... ولی این روزا هوا بیخود درخشان و تمیزه. کاش هوا برفی و بارونی بود تا با هوای این روزای من ست باشه٬ دپرس و بی ریخت باشه! می دونی شایدم بالانس آدرنالین خونم به هم ریخته بعد از اینهمه استرس و هیجان خوابگاه با اینکه مشکل اسکانمون کماکان به قوت خودش باقیست دیگه نسبت بهش تحمل پیدا کردم و باید سطح بالاتری از استرس بهم وارد بشه تا آدرنالین دوباره بالانس بشه! اصلا چرا این ابله باید بیاد بشینه اینجا و منو یاد روزایی بندازه که حال به هم زنه چرا؟ خوب همه ی این احوالمو می تندازم تقصیر اون! ولی خوشگلم تعارف نداریم که مشقاتو ننوشتی داری بهونه میاری آره! خوب واسه ارومیه قطار گیر نیومد دیگه مث اینکه با اتوبوس قراره بریم من فکر می کردم سی ساعته ولی اپراتور ترمینال گفت ۲۲ ساعته خوبه.

اون تابستون...این زمستون

تابستون بدی بود، شاید اگه بخوام از تجربه های خوب و بد و زشت و زیبا که صد سال یه بار اتفاق می افته حرف بزنم خیلی راحت بگم تابستون محشری بود. اگه بخوام بگم بعد مدت ها دوباره یکی بهم گفت روز و شب رو به امید دیدن من می گذرونه، اینکه بعد مدت ها حسابی عاشق شدم، بعد مدت ها احساس پوچی کردم، بعد مدت ها شبها با صدای بلند زار زدم، بعد مدت ها...آره در اونصورت تابستون معرکه ای بود ولی نبود؛ غریبه که نیستی تابستون بدی بود و هرگز نمی خوام که حتی یک دقیقه ش رو دوباره تجربه کنم اصلا تعارف چرا حتی دوست ندارم به یادش بیارم ولی امروز بازم دیدنت منو یاد اونروزا انداخت منو یاد تنهایی و بی کسیم انداخت، اصلا اندوه منو گرفت ولی نگران نباش اگه من، منم که این علائم یعنی می خوام که فراموش کنم هر چی که بود و نبود! به همین راحتی!

یه صندلی به منم بدین!

من و مریم و فیروزه رفتیم پیش تقی زاده و بازم تکرار همون حرفای قبلی وبعدشم نقوی که واقعا خودشو نشون داد لامصب! بعدش اومدیم تو ایستگاه منتظر سرویس یه نیم ساعت تو سرما لیک لیک لرزیدیم و خزعبل گفتیم و خندیدیم٬ فیروزه می گفت آخه یکی به من بگه دختره ی فلان فلان شده٬ تو ارشد خوندنت چی بود پاشدم اومدم اینجا دو سال مرخصی بدون حقوق گرفتم بیست میلیون ضرر کردم ماشینمو فروختم ۱۲ میلیون ضرر کردم که چی؟ که آخرشم این زنیکه بیاد واسم ..ونشون تکون بده؟ بعد ما  ترکیدیم از خنده! می گه تقی زاده میگه شما جای دخترام آخه مرتیکه خجالت بکش من جای زنتم خخخخخ  هیچی دیگه آخرشم نفهمیدیم ما تو این دانشگاه چه غلطی داری می کنیم که بعد دو و نیم سال سگ دو زدن تماااااااام عیار آخرش از رئیسش و معاوناش گرفته تا نگهبان دم در و خدمه و همه و همه میان میگن چرا اینقدر لفتش دادین که تموم نشد ارشد ۴ ترمه و نه شش ترم! دیگه اومدم دانشکده دکتر مجدد یه سری تصحیح کردن این ریزالت ها رو و قرار شده من فردا همه رو ببرم پیشش یه جا! قدرت خدا ایشالله که همینطور بشه.

زیرشلواری راه راه

قرار شده من و فم جون تو این هیلی بیلی بی جا و مکانی و به دلیل اینکه هی باس بریم جلو نامحرم و بیایم و خلاصا آدم وقت نداره تند و تند شلوارک رو با شلوار عوض کنه و  همچنین به دلیل ذیق وقت برای هرگونه اقدام دیگر جهت پیشگیری از آوارگی بریم سریع دو تا پیژامه راه راه بخریم! اینطوری هم به اهداف مذکور می رسیم و هم زیرشلواری راه راه خیلی هم فان هستش و واسه روحیه ی خودمونم خوبه تازه شاد میشیم:)) امروز عصر قراره بیان وسایلمونو صورت جلسه کنن بندازنمون بیرون. فم خیلی هیجان زده ست میگه تا حالا وسایلمو صورت جسه نکردن چه حالی میده مثلا لباس زیر سه عدد سایز...

از هشت تا بیست و چهار

دیروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و دیدم یک سر و صداییه تو خوابگاه که بیا و ببین نگو ورودیهای جدید اومدن و دو تا ترم یک ریقوی درب و داغون پزشکی هم واسه ما فرستادن البت اولش از ظاهرشون نمی شد به همه ی ویژگیهای مذکور پی برد. اولی که من تا برم آشپزخونه و برگردم با کفش اومد تو اتاق و رو فرش! هم بهش گفتم با کفش نیاد تو و هم رو در نوشته لطفا با کفش وارد نشوید البت بچه خوبیه ولی به مقادیر متانبهی شوت هستن ایشون الانم پیرهنش یه طرف اتاق افتاده و چمدونش و برگه هاش وسط اتاق ریخته همینطوری و برس و بند و بساطش رو میز و ... بعدش یکی دیگه با ننه ش اومد و ننه ش محترمانه بنده رو شست پهن کرد رو بند چون خانم گیلانی سرپرست بی تجربه خوابگاه با اینکه می دونه من فعلا تا تکلیفم مشخص نشه جایی نمیرم ایشون رو فرستادن سراغ بنده و ننه میگه تو مگه کارت تموم نشده خوب پاشو برو پی کارت! هی مادر...

دیدم با این اوضاع یه خطم نمی تونم بنویسم رفتم دانشکده دکتر خواجوی گفتن برین پیش سرگل و خوش گفتار واسه اینکه باز از خودشون تز دادن. با نازنین و سارا رفتیم اونجا و از 11:30 تا 2 واسه خوش گفتار بنده عشوه خرکی اومدم که یه فکری به حالمون بکن و باز مارو فرستاده سراغ دکتر خواجوی و اونم گفته من نمی تونم مافوقم که توکل باشه رو دور بزنم و قرار شد دیگه امروز بچه ها برن سراغ توکل البت اگه راهشون بده که توکل به رئیس دانشگاه بگه که دستور بده واسه مهمانسرای قائم. خدا داند. دیگه دانشکده نشستم ناهارو خوردم و اصلنم چشم دیدن موسوی رو نداشتم به خاطر سردرد و این کل کل همیشگی که با دخترا داره و با چشم و ابرو به آز اشاره کردم که باهاش کل کل نکنه که پاشه بره و آزی هم نگرفت و همچنان کل کل. با 4 اومدم خوابگاه و یه دوش و حاضر شدم رفتم که با آزی بریم خونه فرزانه که اسلایداشو ببینه و اونم سنگ تموم گذاشته بود و خوش گذشت. تا 10 اونجا بودیم و بعدشم با ماشینش آوردمون خوابگاه و من اصلا حال اومدن تو اتاقو نداشتم رفتم اتاق آزی و تا 11:30 اونجا بودم و بعدشم اومدم تو اتاق و اون دو تا شوت خواب بودن و مریما بیدار. یه دقه با اونا حرف زدم و خوابیدم! بله!



شنیسل مرغ و سالاد و ژله و 4 رقم ترشی و زیتون... کشته بود خودشو واسه دو نفر.

دوشنبه بازار

امروز موفق شدیم توکل افشار رو ببینیم فک کنم معاونت آموزش دانشگاهه دیگه نمی دونم یه همچین چیزی بعد قرار شد مجدد نامه بنویسیم واسه این جماعت چمدونم تا با اون سرگلزایی جلسه بزارن یه فکری به حال خوابگاه بکنن!امشب با مط مطی رفتیم جنت دو تا مانتو خریدم یکی خردلی یکی قرمز آجری دو تاش خوشگلن ولی بازم به نظر من و البت طرق معمول پرفکت نیستن قدرت خدا! آخه یکی نیست بگه تو رفته بودی واسه خواهرت یه دونه مانتو بگیری چی شد واسه اون نخریدی هیچ واسه خودت دو تا خریدی! بعدش دیگه اومدیم خوابگاهو قراره من واسه ارومیه برم بشینم جلو حرم پول جمع کنم خخخخخ

فردا قراره با آتیه بریم بچرخیم امیدوارم خوش بگذره نمی دونم مط مطی میاد یا نه شاید بیاد شاید نه!!!

ریزالت ها در هوا هستند و مقدمه رو دکتر خونده داده بهم واسه ریوایز قربونش برم از من پر کار تره امروز میگه اون ریزالتای دیگه رو ننوشتی من باید بنویسم؟ ینی تیکه تیکه کرد منو آخه دکتر جونم تو فکر کردی من اینقدر بی عرضه م آخه؟ ای خدا!

آقا این دوست ما امشب حال مارو گرفت می دونم تقصیر خودمه که این رابطه ی خل  مشنگ مجازی رو واقعی کردم ولی فکر می کنم تا زمانی که بخواد واقعی باشه وضع همینقدر بی هیچه!! و بهتره که این جنین مجازی به واقعی رو هر چه زودتر به هر ترتیبی در نطفه خفه کنم و بکشمش میگم شایدم اونم به یه ذره حس کرده که عذابه این روند واسش! باری به هر جهت که مهم نیست چندان و ما رفتیم بخوابیم.

راستی فردا میلاد پیامبره و ایشالله که مبارک باشه بوس به خودم خخخخخ

لکنت زبون

دیروز صدیقه هم اتاقی یه جوک تعریف کرد که ما رو بدبخت کرده امروز. صدیقه خیلی مودب و مثبته و اصلا انتظار جوک بی ادبی ازش نداشتیم و وقتی اینو گفت من که ترکیدم از خنده، می گفتش که یه مرده داشته می رفته مسافرت تو راه می بینه یه خانومه تنهاست و گناه داره سوارش می کنه و می بردش کل روز رو می چرخونه و واسش خرید می کنه و شب می بردش هتل و موقع خواب بهش میگه عزیزم چی می خوای دختره میگه شیر می خوام می گه باشه عزیزم الان میگم خدمه واست بیاره و روز دوم به همین منوال باز شب میشه دختره موقع خواب میگه فقط شیر می خواد و می خوابه و دیگه شب سوم وقتی مرده از دختره می پرسه چی می خوای و دختره میگه شیر می خوام مرده عصبانی میشه و میگه ینی چی دیگه کلافه م کردی؟ دختره میگه خوب تو هم شلافه م کردی! دیگه این افتاده امروز سر زبون ما و بدبخ شدیم! امروز مط مطی اومد و شب رفتیم غذای ایتالیایی و پیتزا آلفرودو و پاپی و نمی دونم سالاد سزار و تورینو پاستا و ازینا خوردیم که خیلی کوفت خاصی نبود ولی جاش آروم بود و بچه در حال ونگ زدن نبود و خوب بود دیگه.

عرض خسته نباشید

من دیشب قول مردونه دادم که ریزالت ها رو بنویسم و در اینجا اعتراف می کنم که مرد نیستم و بنابراین تازه الان نصفشون فکر می کنم تموم شد و هنوز مونده بقیه شون خخخخخ البت اینا که الان تموم شد منظور نظر قول دیشب می بود. الان من یه 6 ساعتی در حقیقت عقب هستم از زمانی که می باید می بودیدم! البت کلی بخوای حساب کنی با ارفاق کل این مدت نحصیلات آکادمیک که سر جمع 7 سالی میشه رو عقبم ولی از این نظر که الاناست که مط مطی برسه و من هنوز ناهار آماده نکردم هیچ، این بند و بساط ریزالت رو که می خواستم هفته پیش ببرم و الان باس ببرم واسه دکتر نبردم هیچ و حموم نرفتم هیچ و اصلا یک اعتراف هم کنم که اگه زمان 6 ساعت بر می گشت عقب شک ندارم که خواب بودم و همین برنامه تکرار می شد ولی به شرافتم قسم(این دیگه ربطی به مرد و زن بودن نداره که بزنم زیرش) هان به شرافتم قسم که اگه زمان بر میگشت عقب به 7 سال پیش هرگز هرگز این راهو نمی اومدم به خدا!

قول مردونه!

امروز صبح ساعت 8:30 با صدای زنگ مادرجان از خواب بیدار گشته و تا ساعت 9:30صبحانه خورده و تا همینک مشغول وبگردی بوده ام خسته نباشم. ولی من تا شب ریزالتا رو می نویسم این خط اینم نشون! البت عسکای نموداراشو فردا که مط مطی بیاد ایشالله، بهم بگه چطوری درست کنم و بذارم. دیشب که هر چی باهاش ور رفتم حاشیه هاش ادا اطوار در آورد نشد. هیچی دیگه قول دادم که تا شب بنویسم خوب رفتم واسه چی هلم میدی؟ ها تازه ناهارم ندارم خدا رو شکر که ندارم یه مخمنق می زنیم به بدن بلکم این شکم عزیز یه ذره بره تو! والله!