اینم از 30 اسفند و خداحافظ 1391 خداحافظ ای سال سرشار از پستی و بلندی به معنای واقعی. البت خودم می دونم که این خدافظی یه جورایی نسبیه و این روزا همچین به هم بندن که با یه دور چرخیدن خورشید به دور زمین!!! بخواد معجزه ای رخ بده کما اینکه من خر اینقد قانعم که منتظر معجزه هم حتی نبودم می دونی این سال رو از خرداد به بعد رو دیگه اصلن نفهمیدم چطوری گذشت اینقدرررررر که دغدغه داشتم اینقدر که تو خلا بودم اصلن احساس می کنم امسال من قشنگ تبدیل شدم به یکی دیگه و واقعا اون اناردونه ی پارسال نیستم نمی دونم خوبه یا بد ولی به شدت احساس می کنم که خیلی آدم گنده ای هستم و از اون ایده آل گرایی که بودم و فقط خودم می دونستم الان ولی حتمی علنا واسه دور و بریا تبدیل یه موجود حال به هم زن شدم. همش میگم من خیلی خوبم من خیلی کمالات دارم من خیلی باشعورم و حیف من اینا قدر نمی دونن هرررررر
آقا خیلی دوست دارم به این خواستگار عن فحش بدم آخه یکی نیست بگه خر خدا واسه چی شش ماه وایسادی ینی اینقدر خر و اسکولی واقعن؟ ای خااااااک! خدایی مطمئنم خیلی خر و بی کلاس و گاگوله و آخ که خدا یه بهونه تپل بده دستم از شرشون خلاص شم هر چی می خوام فخش ندم نمیشه باس بگم می دونی به نظر خودم، من خیلی حیفم کاش بتونم قشششششنگ یه بهونه پیدا کنم که پیرهن عثمانش کنم و آب پاکی بریزم رو دستشون کاش اصلا خودشون خاک برسرا منصرف می شدن می رفتن گورشونو گم می کردن آخه این چه گهی بود من خوردم گفتم بذار حرف بزنیم ای خاااااک من چه می دونستم شش ماه لفت داده میشه عق ولش کن حالم بد شد...
هان گند زدم به این پست رفت
آآآآآمو هلاااااااکم هلااااااااک این خونه تکونیه یا نمی دونم چی چی
ننه پیر شدم قششششششنگ آخه روند پیر شدن و تحلیل انرژی هم اینقده سریع میشه؟ اینجاست که شاعر میگه من از این دنیا چی می خوام یه دونه خونه ی نقلی که بعدش رو یه صندلی راحتی بشینم فیلم ببینم وبگردی کنم آخ خ خ چه حالی میده! البته به شرطی که پی اچ دی تم گرفته باشی و یه کار درست درمونم داشته باشی و سر خرم نداشته باشی هی ی ی ی
وااااای کوفته م آقو ینی داغون له له! امروز نرگس رینوپلاستی کرد که تو اتاق آخر سمت راست بستری بودو من همراه مریض بودم به سلامتی از صبح تا حالا که اومدم خوابگاه. خدا خیر بده به اون یکی دوستش الهام که واسه امشب اومد من البت حرفی نداشتم که بمونم ولی نمی دونستم جونم بالا میاد سر همین ده دوازده ساعت. مامانش اینا خبر نداشتن باهاشون اختلاف داره و به منم نگفت البته. مامانیش اومد و اینقد دعام کرد الهی ی ی
امروز رفتم همون بیمارستانی که ده سال پیش می رفتم توش کارآموزی. بیمارستان همون بیمارستان ولی آدماش خیلی عوض شده بودن ینی دیگه اون قبلیا نبودن...امروز تو بخش ای ان تی یه خانومه اتاق بغلی نرگس که شوهرش سرطان نمی دونم چی داشت و تازه فهمیده بود تو سالن جلو اتاق ما گریه می کرد بی صدااااااا بدجوووور نشست رو صندلی و منم نشستم کنارش بچه هاش می گفتن گریه نکن تو باید بهش روحیه بدی این چه وضعیه و خودشون بی صدا اونورتر گریه می کردن و خیلی گناه داشتن خیلی...امروز باز این آدم اومد و من بااااز دلتنگش می شم و می خوامش پیشم و آدمی که حتی اپسیلون لیاقت من و خوبی های منو نداره و بازم من خل میشم ای خدا پس کی این عشق ترمال خاک بر سر گورشو گم می کنه...
بسیار هم عاااالی! تا 9:30 خوابیدم و صبحانه و تا الان مشغول وبگردی!!! ینی شاید باورت نشه ولی این دفعه هزارمه که من یه تصمیم قطعی می گیرم ولی بر عکسشو عمل می کنم مثلا همینکه تصمیم می گیرم دیگه پس انداز کنم ییهو از در و دیوار میگی نه از تو سوراخ کلید در خرج در میاد و حتی بی پول تر از همیشه میشم. دیشب دیگه بعد از چند ماه(با عرض خسته نباشید به خاطر این delay به خودم) به این نتیجه رسیدم من خیلی زود سر این پایان نامه نوشتن خسته میشم پس بهتره که زمان های کوتاه ولی با تعداد بیشتری رو وقت بذارم واسش نه اینکه یه دفه سه ساعت بشینم عدل واسه اینکار و بعدش تا شب هیچ کار مفید دیگه ای نکنم جز وبگردی و گاهی فیلم! بات ت ت ت! منی که هر شب تا 1-2 بیدار بودوم و صبح 8 بیدار میشدم دیشب 12-1 خوابیدم امروزم که لنگ ظهر بیدار شدم و بعدشم با فم جون از خوشبختی های غیرقابل انکار آزمایشگاه و استاد راهنما و پایان نامه گفتیم و بعدشم من رفتم اللی تللی تا حالا. اینم یه جا پیدا کردم خیلی باحاله همین وقت منو یه عالمه گرفت. خلاصه اینکه اینجوری!
راستی امسال سال کبیسه اس خیلی خوشحال شدم یه روز بیشتر وقت دارم واسه خونه تکونی هی ی ی خوشحالی ما رو باش! به قول احسان خواجه امیری: ته آرزوهای من این شده، ته آرزوهای ما رو باش!
امشب که با فم رفتیم سلف یهو حرف زمان طرح من شد که اصلا چی شد رفتم یزد و اینا. به فم گفتم اون دو سال اشتباه محض بود آخرش درب و داغون شدم رفت هم از نظر جسمی و هم روحی. بعدش یهو یادم افتاد که من قبل از یزد و کرمان، مشهد بودم و الان دوباره مشهد رو همون صندلی ها و با همون ساختمون ها و چیدمان 10 سال پیش. انگار نه انگار سال های خوب و بدی بودند که گذشتند، انگار نه انگار که چرخ روزگار اون دو سال واسه من نچرخید ولی من همون آدم هستم که الان بی خیال اون روزا تاریخی رو تکرار می کنم که قسمت اعظمش اراده ی خودمه... نمی دونم چه حس و حالیه انگار مبهمه واسم ولی هر چی هست مثل اینکه سخت و آسون گرفتنش دخلی به آخر قصه نداره گرچه نمی دونم قصه چیه و درکی ازش ندارم و... نمی فهمم...