یه نذری دارم اینروزا کاش از پسش بر بیام کاش نذرم برآورده شه همش میگم هی فلانی شاید زندگی همین باشد! البته فلانی فقط فحش میده و عموما میگه خاک بر سرش اگه این زندگیه! عن بی شعور خر! گاو! فلانی خیلی بی ادبه.
-امشب کلا تو این وبلاگ توپ و باحال بودم و چند تا کتابِ فکر می کنم خوب دانلود کردم. کتاب عطر سنبل عطر کاج رو خوندم. اگرچه کودکی و نوجوانی و ایضا جوانی نویسنده ینی فیروزه جزایری دوما خیلی به کودکی و نوجوانی و ایضا جوانی هم نسلای من در ایران شبیه نیست ولی نقاط مشترک بسیار زیادی بودش که هویت ایرانی بودنمو بهم یادآوری میکرد البته می دونی نباس با هر داستانی همزاد پنداری کرد ولی مشکل من اینه که با چغوت رو درخت و مورچه رو زمین هم همزادپنداری می کنم.
- خدا قسمت کنه صد سال تنهایی رو تا تهش بخونم هر دفه تا یه جایی ولش کردم.
- آزی می خواست بره خونه که بلیط همپیما! گیرش نیومد و می گفت نظرت چیه فردا برم و چهارشنبه برسم و عصر 5شنبه حرکت کنم برگردم!
- امروز مثیکه بعد از شرکت در دوی ماراتن دچار تیر خوردگی نیز شده باشم و سرجمع از 5 لیتر خون در رگهام 6 لیترشو از دست داده باشم، یه عطش درب و داغون داشتم! نم دونم چرا!
- گشنمه.
-... نانوشته حذف شد!
خوب به سلامتی جریان این خواستگاری هم تموم شد به امید خدا و امیدوارم که سال نو من دیگه کم کم نکو شود والله تا امروز که من فقط استرس داشتم و وزن کم کردم! خدایی خوشم اومد ازین کارش که خودش پیشقدم شد واسه تموم کردن این جریان هرچند خیلی دلم به حالش سوخت و ایضا به حال خودم که اینهمه مدت استرس بهم وارد شد ولی خوشحالم که زود تموم شد بهشم گفتم اگه به من بود که این قضیه حالاحالاها کشدار میشد تا به این مرحله ی پایان برسه. خدا رو شکر پدر و مادرم به شدت با من همراه شدن ینی اصلا فکرشو نمی کردم واقعا تو چقدر خدایی خدا! آقا به خیال خودش واسمون فردین بازی هم درآورد و گفت بذار این نه از سمت تو باشه گفتم داری منت میذاری؟ گفتش نه واسه اینکه اگه تونستم خودمو تغییر بدم و خواستم دوباره بیام خواستگاری یه فرصت داشته باشم ولی اگه من بگم نه تمام پلهای پشت سرمو خراب کردم! گفتش فردا مادرم زنگ می زنه و شما خودتون یه جوری رفع و رجوعش کنین منم یه غلط اضافه کردم و سکوت و مِن مِن کردم و اونم گفت شب زنگ می زنه که بله رو از من بگیره که من واسه نه گفتن داوطلب بشم! یه همچین خواستگارای روشنفکری داریم ما! می دونی یه احساس دوگانه داشتم هم ناراحت بودم که چرخ روزگار اینجوری چرخید که من درگیر یه رابطه ی بی فایده ی پر استرس بشم و هم خوشحال بودم که تمووووووم شد! ولی یه ساعت بعدش اس داد که باهات حرف می زنم امیدوار میشم و امشب میام خونتون و ال و بل! من و میثم گفتیم ای خاک و چوک! حالا چه کنیم و سریع یه اس دندون شکن دادم که این رابطه تمومه و بفرمایین مادرتون فردا تماس بگیرن و خدا نگهدار! دیگه استرس داشتم نکنه پاشه بیاد که خدا رو شکر نیومد! خدایا این خواستگار روشنفکر را در پناه خودت حفظ بفرما و اگر قصد آزار ما را داشت از وسط نصف بگردان! خدایا همه ی ما را عاقبت بخیر بگردان مرسی.
وقتی داشتم تو دقایق نود هفت سین می چیدیم نمی دونم چرا اینقدر احساس شفاف و زلال شدن بهم دست داده بود که وقت گذاشتن قرآن سر سفره به این فکر می کردم که مگه نه اینکه من همش می نالم اسلام به خودی خود خوشگله و ایراد از مسلمانی ماست و به همین بهونه همه چیو بی خیال میشم خوب این فرآن که اصله اصل اسلامه میگن حرف خود خداست خوب چرا اونو بی خیالش شدی پ؟
وقت سال تحویل نمی دونم چرا اینقدر فشار روانی روم زیاد شده بود که تو همین چند ثانیه به این نتیجه رسیدم چقدر آسِدعلی رو دوست دارم، چقدر پدر و مادرمو دوست دارم و چقدر دلم واسه منجی تنگه ینی یه همچین موجود رقیق الفلبی شده بودم من! والبت دلم می خواست های های گریه کنم نمی دونم چرا!
عصری ماری پاسی زنگید گفت مادرش می خوان باهام صحبت کنن اینقدر حالمو خوب کرد این زن بعدش با خواهرش حرف زدم گفتم شنیدم دیشب بجنورد هوا خیلی سرد شده گفتش آره من صبح شیفت بودم دیدم برف اومده یه 5 سانت سرویس نبوده ببرتم روستا وایسادم تا 8 دیگه زنگ زدم که هنوز ماشین نیست گفتن حالا تا 10 میای دیگه خوبه و تا 9 ماشین گیرم اومده ولی پلیس راه جلومونو گرفتن که برگردین و مسیر مسدوده!!! و خلاصه خواهرش خوشحال بر میگرده بجنورد و سال تحویل باهاشون بوده. ساعت سه زنگ زدم به آزاده اونم تو خوابگاه موقع سال تحویل تک و تنها...