ریزالت ها رو به یه وعض و حالی جمع و جور کردم بردم پیش دکتر و ایشون فرمودن همه نمودارای خطی رو ستونی کن و جفت جفت بزار کنار هم و در ضمن همه ی آنالیزا هم اشتباهه:دی فرمودن روحیه تو حفظ کن و تا فردا همشو واسم بیار :دی زندگی بهتر از این نمیشه زندگی ی ی ی ای خدا شکرت
نگهبان جلو مریم رو گرفته که نامه ی ترددت تو ساعتهای غیر اداری تاریخش گذشته و چون منم تاریخم گذشته بود (خخخخخ) خودمو قاطی کردم و به دکتر گفتم و اونم گفته نه همچین چیزی نیست و اگه اینطوریه بعد ساعت دو کلاس نباشه و ما هم ۱۲ بریم خونه! والله! دیگه نگهبانه به دکتر گفته اینا تجمع می کنن تو اون اتاق و صداهای غیر مرسوم میاد از تو اتاقشون! یا علی! حالو ما مگه چیکار کردیم؟ یه شکیرا گذاشتیم و رقصیدیم! همین! درسته که اتاقمون روبروی نماز خونه ی دانشکده ست و قبلن همه ی دختر پسرا رو جمع می کردیم تو اتاق و صدای خنده مون تا هفت تا گروه اونورتر می رفت ولی دلیل نمیشه! ینی این دانشکده همینه خنده و شادی نباشه دیگه هر غلطی می خوای بکن فقط کسی نفهمه! الان من و آزی و مریم تو دانشکده و تو اتاق ارشدا مشغولیم به فعالیت علمی شدیییییید ینی واسه من که بی سابقه بوده. آزی هم احتمالا راهی استرالیا شه و دیگر هیییییچ!
تابستون بدی بود، شاید اگه بخوام از تجربه های خوب و بد و زشت و زیبا که صد سال یه بار اتفاق می افته حرف بزنم خیلی راحت بگم تابستون محشری بود. اگه بخوام بگم بعد مدت ها دوباره یکی بهم گفت روز و شب رو به امید دیدن من می گذرونه، اینکه بعد مدت ها حسابی عاشق شدم، بعد مدت ها احساس پوچی کردم، بعد مدت ها شبها با صدای بلند زار زدم، بعد مدت ها...آره در اونصورت تابستون معرکه ای بود ولی نبود؛ غریبه که نیستی تابستون بدی بود و هرگز نمی خوام که حتی یک دقیقه ش رو دوباره تجربه کنم اصلا تعارف چرا حتی دوست ندارم به یادش بیارم ولی امروز بازم دیدنت منو یاد اونروزا انداخت منو یاد تنهایی و بی کسیم انداخت، اصلا اندوه منو گرفت ولی نگران نباش اگه من، منم که این علائم یعنی می خوام که فراموش کنم هر چی که بود و نبود! به همین راحتی!
من و مریم و فیروزه رفتیم پیش تقی زاده و بازم تکرار همون حرفای قبلی وبعدشم نقوی که واقعا خودشو نشون داد لامصب! بعدش اومدیم تو ایستگاه منتظر سرویس یه نیم ساعت تو سرما لیک لیک لرزیدیم و خزعبل گفتیم و خندیدیم٬ فیروزه می گفت آخه یکی به من بگه دختره ی فلان فلان شده٬ تو ارشد خوندنت چی بود پاشدم اومدم اینجا دو سال مرخصی بدون حقوق گرفتم بیست میلیون ضرر کردم ماشینمو فروختم ۱۲ میلیون ضرر کردم که چی؟ که آخرشم این زنیکه بیاد واسم ..ونشون تکون بده؟ بعد ما ترکیدیم از خنده! می گه تقی زاده میگه شما جای دخترام آخه مرتیکه خجالت بکش من جای زنتم خخخخخ هیچی دیگه آخرشم نفهمیدیم ما تو این دانشگاه چه غلطی داری می کنیم که بعد دو و نیم سال سگ دو زدن تماااااااام عیار آخرش از رئیسش و معاوناش گرفته تا نگهبان دم در و خدمه و همه و همه میان میگن چرا اینقدر لفتش دادین که تموم نشد ارشد ۴ ترمه و نه شش ترم! دیگه اومدم دانشکده دکتر مجدد یه سری تصحیح کردن این ریزالت ها رو و قرار شده من فردا همه رو ببرم پیشش یه جا! قدرت خدا ایشالله که همینطور بشه.
قرار شده من و فم جون تو این هیلی بیلی بی جا و مکانی و به دلیل اینکه هی باس بریم جلو نامحرم و بیایم و خلاصا آدم وقت نداره تند و تند شلوارک رو با شلوار عوض کنه و همچنین به دلیل ذیق وقت برای هرگونه اقدام دیگر جهت پیشگیری از آوارگی بریم سریع دو تا پیژامه راه راه بخریم! اینطوری هم به اهداف مذکور می رسیم و هم زیرشلواری راه راه خیلی هم فان هستش و واسه روحیه ی خودمونم خوبه تازه شاد میشیم:)) امروز عصر قراره بیان وسایلمونو صورت جلسه کنن بندازنمون بیرون. فم خیلی هیجان زده ست میگه تا حالا وسایلمو صورت جسه نکردن چه حالی میده مثلا لباس زیر سه عدد سایز...
دیروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و دیدم یک سر و صداییه تو خوابگاه که بیا و ببین نگو ورودیهای جدید اومدن و دو تا ترم یک ریقوی درب و داغون پزشکی هم واسه ما فرستادن البت اولش از ظاهرشون نمی شد به همه ی ویژگیهای مذکور پی برد. اولی که من تا برم آشپزخونه و برگردم با کفش اومد تو اتاق و رو فرش! هم بهش گفتم با کفش نیاد تو و هم رو در نوشته لطفا با کفش وارد نشوید البت بچه خوبیه ولی به مقادیر متانبهی شوت هستن ایشون الانم پیرهنش یه طرف اتاق افتاده و چمدونش و برگه هاش وسط اتاق ریخته همینطوری و برس و بند و بساطش رو میز و ... بعدش یکی دیگه با ننه ش اومد و ننه ش محترمانه بنده رو شست پهن کرد رو بند چون خانم گیلانی سرپرست بی تجربه خوابگاه با اینکه می دونه من فعلا تا تکلیفم مشخص نشه جایی نمیرم ایشون رو فرستادن سراغ بنده و ننه میگه تو مگه کارت تموم نشده خوب پاشو برو پی کارت! هی مادر...
دیدم با این اوضاع یه خطم نمی تونم بنویسم رفتم دانشکده دکتر خواجوی گفتن برین پیش سرگل و خوش گفتار واسه اینکه باز از خودشون تز دادن. با نازنین و سارا رفتیم اونجا و از 11:30 تا 2 واسه خوش گفتار بنده عشوه خرکی اومدم که یه فکری به حالمون بکن و باز مارو فرستاده سراغ دکتر خواجوی و اونم گفته من نمی تونم مافوقم که توکل باشه رو دور بزنم و قرار شد دیگه امروز بچه ها برن سراغ توکل البت اگه راهشون بده که توکل به رئیس دانشگاه بگه که دستور بده واسه مهمانسرای قائم. خدا داند. دیگه دانشکده نشستم ناهارو خوردم و اصلنم چشم دیدن موسوی رو نداشتم به خاطر سردرد و این کل کل همیشگی که با دخترا داره و با چشم و ابرو به آز اشاره کردم که باهاش کل کل نکنه که پاشه بره و آزی هم نگرفت و همچنان کل کل. با 4 اومدم خوابگاه و یه دوش و حاضر شدم رفتم که با آزی بریم خونه فرزانه که اسلایداشو ببینه و اونم سنگ تموم گذاشته بود و خوش گذشت. تا 10 اونجا بودیم و بعدشم با ماشینش آوردمون خوابگاه و من اصلا حال اومدن تو اتاقو نداشتم رفتم اتاق آزی و تا 11:30 اونجا بودم و بعدشم اومدم تو اتاق و اون دو تا شوت خواب بودن و مریما بیدار. یه دقه با اونا حرف زدم و خوابیدم! بله!
دیشب با مطی فیلم Perfect Sense رو دیدیم و اصل فیلم خیلی قشنگ بود که بماند ولی یه چیزی که داشت این بود که این دختره اپیدمیولوژیست بود و کلی کلاس کاری و اجتماعی در حالیکه اون پسره یه سرآشپز بود و دختره خیلی اولش راضی نبود به این ارتباط و به یکی از دوستاش می گفت پسره ل.ا.شی هستش ولی مشکل من اینه که از آدمای اینطوری خوشم میاد...
امروز یکی از دوستامو دیدم که تو یه همچین موقعیتی گرفتار شده و با یکی دوست شده تو این مایه ها که نه می تونه دل بکنه و نه می تونه جدا شه خیلی سخته می دونی! البت این دختر تو فیلم منو یاد خودمم انداخت گرچه من همچین پخی هم نیستم ولی چند وقت پیشا با یه پسره راننده کامیون چت می کردم اصلا خوشم می اومد ازش، این مشکل منم هست...
امروز مطی رفت و دو تا مریم های هم اتاقی اومدن و تهدید به تخلیه خوابگاه هم چنان هست و زندگی ینی همین!
یه پوستر از فیلم تو ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
جاغرق - سه شنبه - من و آتیه پشت دوربین :))
من و آزی و دستکشامون- انصافا مال من خوشگل تره :))
کیف پول قشنگم و دستکشام
خوب من خیلی از آدمای امور فرهنگی اینجا راضی نیستم و به نظرم کالکشن معاونت فرهنگی این دانشگاه جوره جوره ولی یه آدمایی هستن اینجا که من خیلی دوسشون دارم و با اینکه جزو این مجموعه هستن ولی بودنشون خیلی حس خوبی به آدم میده مثلا خانم قناعت نگهبان این خوابگاه که اصلا می بینمش نمی دونی چقدر خوشحال میشم و احساس امنیت می کنم یا امیرعلی که راننده سرویسه و خیلی دوسش دارم یه این پسره یوسفی نماینده فرهنگی نمی دونم کجا که با وجود کم سن و سال بودنش خیلی نجیب و نازه و خوب و ریلکس از پس مسئولیتش بر میاد یا چند تا از این خانومای سلف! البته خوب اینا تو معاونت فرهنگی هستن اصلا؟! خوب واسه خالی نبودن عریضه مثلا خانم نقوی مسئول خوابگاه دخترا گرچه زیاد نمی بینمش، بهتر البته! عصری با آت و مط :))) رفتیم حرم به مدت نیم ساعت بعدش با آژانس اومدیم خوابگاه و آتیه سه سوت رفت فرودگاه و تمام شاید دیگه کلا نبینمش شایدم ببینمش اگه من منم و اگه آتیه آتیه ست بازم می بینیم همدیگه رو. شب با مط مطی رفتیم راهنمایی شلوار خرید و واسه منم یه کیف پول خرید البت به بهونه ی اولین حقوقش به زور واسم خرید، کیفم عکس خرس روشه که عکس اونم به زودی میذارم مطی می گفت اینو واسه خودت می خوای گفتم آره مگه من چند سالمه؟ 28 سال بیشتر دارم؟ والله! توکسیکو هم البت همینو گفت و همین جوابو شنید! امشب تنهام بچه ها نیستن و منم خیلی خسته م مث این چند روز اخیر وای که چقده خواب الان می چسبه. فردا باس برم ساختمون قریشی با نازنین قرار دارم که بریم پیش مهندس عظیمی مسئول نمی دونم چی چی تحصیلات تکمیلی واسه قضیه خوابگاه. هی خدا خودت کمک کن. آهان یکی از آدمای جیگری که اینجا حس خوبی بهم میده دکتر خواجوی جونه خدایا بهش عزت و سلامت بده بچه م خیلی عشقه به خدا.
دیروز صبح با سرویس هشت و نیم رفتم پارک ملت و آتیه رو دیدم تکون نخورده لامصب تازه از من می شنوی خوشگل تر و خوش تیپ ترم شده بود. بعدش رفتیم جاغرق٬ ینی در حقیقت تنها جایی که من تو این مشهد بلدم!!! تا ساعت سه که ناهار مجدد مث اونروز کشک و بادنجون خوردیم وای دیگه کشک و بانجون خونم اور لود شده و حالا حالا ها از حتی به یاد آوردنش یه حالی میشم!! تا ساعت ۴ که رفتیم یه چایخونه مخوف تا آتیه قلیونشو بکشه برگشتیم مشهد و می خواستیم بریم سینما که آفریقا یه فیلم خل داشت و هویزه هم یک عاشقانه ساده رو اومدیم بریم که سالنش پر شده بود اختاپوسو دیگه نداشت و نرفتیم دیگه رفتیم آلتون دستشویی! و تا هشت که آتیه رفت پی اچ سی و من به آزی و مطی که اومده بودن زیست خرید پیوستم و یه جفت دستکش خوشگل خریدم که بعدا عسکشو می ذارم و بعدشم جنازه م اومد خوابگاه و خوابید. امروز به بدبختی ده بیدار شدم و اومدم دانشکده واسه پیگیری نامه خوابگاه که دیدم آزی پیگیری کرده و مونده حراستش که من به دکتر خواجوی جونم بگم. منم موندم اینجا واسه ژورنال کلابی که در حقیقت من باس امروز ارائه می دادم و ندادم و پری داره میده!! حس و حالم یه جوریه ناراضیم نگرانم هم به خاطر آتیه که خیلی شاید بهش خوش نگذشت و فقط به امید من اومده بود و مونده بود هم به خاطر مطی که دیروز جز شب که یه ساعتی اومد بیرون و هیچی نخرید و همش مونده بود تو خوابگاه هم به خاطر پایان نامه که اینطوری نسبت بهش سخت و بی انگیزه م نه که بی انگیزه از این قسمت ریزالتا بدم میاد و اصلا از اونم که خوشم بیاد بحث رو چیکار کنم می خواستم تا قبل از عید دفاع کنم نمی دونم میشه با این سرعت من یا نه. نگران اکسپتنس مقاله بودم که اونم انگار داره درست میشه شایدم نشه نمی دونم خلاصه الان نمی دونم باس غصه بخورم یا نخورم :))))) البت کلا فکر می کنم دلیل این حالم بیشتر همین باشه که باعث شدم ملت روم حساب باز کنن و بعدش نتونستم خوب از پسش بر بیام شاید این اومدن اتفاقی همزمان مطی و آتیه که همش می خواستم دوباره ببینمشون یه حکمتی داشته یاشه که مثلا چمدونم بی خود خیال ملت رو از بابت بودنم راحت نکنم و اینقدر جون نکنم که همه چیزایی که می خوام واسه خودم خوب پیش بره واسه دیگران من مسئولشونم در حالیکه تا حالا خیلی هم واسه خودم خوب پیش نرفته تو بگو اصلا خوب پیش نرفته ینی شاید درستشم همین باشه و کاملنم منطقی باشه. شاید من از اون دوسته توقع بیجا داشتم که با این اوصاف حتما بی جا بوده وقتی الان دیگه سر همه اینقد شلوغه که به خودشون نمی رسن چه برسه به دیگران...
باری... امروز آتیه هشت بلیط داره و میره و مطی هم می خواد که امروز احیانا بره چون از دیروز من فک کنم دلگیره. می خوام که این اوضاع رو بهبود بدم و راضی باشم و اصلا بهبودم اگه نیافت مهم نیست مهم اینه که من راضی باشم.آره!