گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

تولد فم جون

امروز تولد فم جون رو تو دانشکده گرفتیم تو اتاق ارشدای ما... بروبچ بودن همه بودن تقریبا، کارآموز فم، سارا، نادر از ژنتیک با حضور مریم و آزی و موسوی و زهره و عاطفه هم که یهو پیداش شد. بعدش استاد فم و نوه عمه ش هم اومدن و خوش گذشت...

ادامه مطلب ...

اولین دختر بهار



دختر بهار خانم پیش از موعد به دنیا اومد شاید خودش اینو دوست نداشت ولی یه دنیا احساس قشنگ با خودش به همه هدیه داد می دونی!

هوای تازه

تو اکثر چیزا یه چند قدم از من جلوتره جز این یه مورد که متاسفانه من فرسنگ ها ازش جلوترم. تجربه ای که ایکاش یه ذره هم ازش درک نکرده بودم. امشب وقتی دیدم دارن با هم sms بازی می کنن حالم گرفته شد نه به خاطر اینکه چرا من الان جای اون نیستم که حتی یه ثانیه م نمی خوام جاش باشم به خاطر اینکه داره راهی رو میره که من چند ماه رفتم و جز به ترکستان مقصدی نداره. نمی دونم شایدم من دارم همه چیو صفر و یک می کنم و خودمو از روابط دوستانه و مثمر ثمری که می تونه وجود داشته باشه محروم می کنم هر چند من که ثمری ندیدم مخصوصا از این گروه چه دخترشون چه پسرشون به استثنای طاهره. ولی خدایی این یه رقم رو خسته شدم از بس هر روز یکیو می بینم که داره جا پای من میذاره. کاش اینقدر تیز نبودم و نمی گرفتم این قضایا رو که دور وبرم چی میگذره و هر روز کیس جدید ولی یه داستان تکراری. طفلک روحم که چقدر آزردمش و الانم همچنان باید چوب اون ندونم کاریمو بخورم و هر دفه با شنیدن حرفش یا دیدنش تیکه پاره شم. البته می دونم که می تونم فراموش کنم خیلی زود و این احساساتم مث هوای بهار خیلی زود تغییر می کنه. می دونم و دلم روشنه که روزایی که رویاشو دارم خیلی زود خواهند رسید و من به این حال روزم می خندم همونطور که حالا می خندم.

واکاشی زوما!

آقا من یادم رف بگم سه روز پیش موهامو کوتاه کردم و جز تو آرایشگاه دیگه مدل واقعیشو ندیدم چون هر دفه که از حموم اومدم بیرون سه سوت مغنعه پوشیدم و پریدم بیرون و این موهای بدبخ شدن مث موهای عیشی زاکی! البت ناگفته نماند تو آرایشگاه بدون سشوار و اینا مدلش شبیه واکاشی زوما شده بود! این دفه فرق رو اینور زد برعکس همیشه که اونوری بود! بعدش دیگه  موهای عزیزم اینقدر کوتاه شد که وقتی طبق مدلش یه وری ریختم تو صورتم ابروی سمت چپم اصلا معلوم نبود به آرایشگره گفتم قربون دستت فقط ابروی سمت راستو مرتب کن این یکی معلوم نیست دیگه خخخخح


صبح عالی بخیر!

آمو لنگ ظهر از خواب بیدار شدم دارم می میرم از عذاب وجدان! بیدار که شدم دیدم بروبچ رفتن دانشگاه پی کارشون و با این فکرا حسابی خودمو شرمنده خودم کردم که امروز ساعت هشت دفاع هم کلاسی فم جون بود و وای خوش به حالش می خوام سر به تنش نباشه از حسودی! تازه چند روز پیشا دفاع اون یکیشون بود و دیروز کلاسای پی اچ دی شم شروع شد اوف ف ف ترکیدم دیگه! فردا عصر با دکتر قرار دارم و باس کل بحث رو واسش ببرم ینی میشه؟ ینی من یه همچین آدمیم؟!

اشتهای من در ارومیه!

صبحانه رو تو مهمانسرا مفصل می خوردیم و می رفتیم کانکس اونجام یه دست صبحانه دیگه و ساعت ده یه کیک یا کوچه به این عظمت با نسکافه و ساعت دوازده ناهار و ساعت 4 مجدد چند تا کیک یا کلوچه با چای و نسکافه و میوه شامل موز و پرتقال و شب دیگه هر شب یه وعضی و بساطی به شرح زیر:


دوشنبه که رسیدیم یه رستوران همون دور و بر بود که رفتیم به اسم غذای مادربزرگ. دلمه برگ مو و آش رشته. خوشمزه بود.



شب دوم یه جیگرکی درب داغون تو امام که خودشون میگن مرکز :دی



شب سوم رفتیم یه فست فود تو استادان که همین عکس فقط ازش موجوده!




ناهار روز جمعه

اینم یه رستورانه تو بند که شب آخر رفتیم. بچا خودشونو استتار کردن با قیر فکر می کنم :دی


بشکن بشکنه!

آقا امروز این دختر باز به ما  زنگ زد و گفت می خواد بره حرم و باهاش برم و نمیشد دیگه بگم نه و کار دارم و رفتم باهاش. تو حرم اصلن حس و حال نداشتم و چشام آلبالو گیلاس میچید. تا این بچه بره خودشو به زور برسونه به ضریح و من منتظر همینطور جلو ضریح وایساده بودم چند تا خانم رشتی از این کاروانیای خوشحال اومدن پشت سرم وایسادن و بلند بلند یکیشون آواز سر داد به یه دعا خوندن. نمی دونستم چه دعاییه ولی صدای خانومه خیلی دلنشین و آرامبخش بود و یه جورایی دوست داشتم که بخونه. وقتی تموم شد از رو کتابشون دیدم بع! اینکه دعای وداع با امام رضاست و منم اصلا با وداع و این حرفا میونه خوبی ندارم. بعدش خانومه گفت خوب بچا! زیارت عاشورا رو بریم؟ اونام گفتن آره و خانومه رفت که زیارت عاشورا رو بره و منم که خیلی وخ بود دوست داشتم عواطف و احساسات سرکوب شده ی بدبختمو بیرون بریزم، بدم نیومد و تازه خوشم هم اومد. بعدش بچه اومد و برگشتیم آزادشهر و منم دیدم سرویس نیست که بیام خوابگاه و هوس کردم پیاده بیام، نه که دلم یه ذره گرفته بود گفتم از باهنر که وارد کوی بشم آهنگ میذارم و خدا رو چه دیدی شاید یه گریه هم کردیم. نمی دونم اون موقع که من داشتم این فکرا رو می کردم این فرشته خانم چطوری این حاجت منو به گوش خدا رسوند که نگهبان دم در کوی بهم گیر داد که کارت شناسایی و من نداشتم و اونم خوب حالمو کرد تو قوطی و من وقتی دیگه دیدم حریف این گاو نمیشم سرمو مث بز انداختم پایین و اومدم تو و تا خود خوابگاه که یه 1500 متری میشد عر زدم! خوب دلم وا شد خلاصه! حالا می خوام فردا گزارششو بنویسم واسه مسئولش حداقل دلم خنک میشه که! مرتیکه خر فکر کرده حالا نگهبانه می تونه تا ته توی زندگی منو در بیاره خاک بر سر. هی آقای صولتی دل شکستی منم دعات کردم برو حالشو ببر. می دونی آدم وقتی حساس میشه منتظر تلنگره که بشکنه. این اتفاق یه دفه تابستون تو اوج بدبختیام با نگهبان دانشکده هم افتاد تازه اون بدبخ فقط محلم نداد و منم اون شب ساعت 11 وقتی رسیدم خوابگاه یه زار اساسی زدم بعد رفتم تو خوابگاه. الانم با اینکه روحیه م اساسی خوبه و واقعا صبرم زیاده ولی خوب مث اینکه بازم مستعد شکستنم. از تابستون به اینور که بارها همینطوری خیلی راحت از حرفای ملت له و لورده شدم خیلی خیلی به شدت مواظب حرف زدنم هستم که نکنه به طرف بربخوره و دلش بشکنه و یه آه بکشه و نابودم کنه چون قلبا مطمئنم هر کار بکنی می کنن! آره!

معصومیت از دست رفته!

دیروز نوه عموی بابام _که فقط یه ده سالی ازم کوچیکتره! _ اومده بود مشهد و رفته بود خونه ی دوستش بود که قرار گذاشتیم همدیگه رو بعد دو و نیم سال دیدیم. اول که دیدمش یه ذره جا خوردم نمی دونستم از این یه لحظه برخورد اول چه انتظاری داشتم که برآورده نشده بود ولی خوب مهم نبود و رفتیم یه جایی آبمیوه خوردیم و حرف زدیم و بعدش من بهش پیشنهاد کردم بیاد دانشکده و آزمایشگاه و خانه حیوانات رو ببینه و بیاد خوابگاه که همش از دم قبول افتاد و دیشب اینجا بود. نامزد کرده بود و من نمی دونستم و جالب بود نامزدش یه نفر بودش که چند سال پیش یه چند صباحی بین آشناها شایعه شده بود که من باهاش نامزد کردم بدون اینکه طرف اصلا اومده باشه خواستگاریم و من نفهمیدم کی این شایعه رو ساخت و کی فراموش شد. امروز ظهر این نوه عمو رفت خونه ی دوستش و منم رفتم دانشکده و دکتر رو دیدم و قرار شد دوشنبه واسش بحث رو ببرم! ایشششالله! جل الخالق! هان اینو هم بگم که اون چیزی که من تو برخورد اول با نوه عمو گم کرده بودم، معصومیتش بود که دیگه اثری از آثارش تو چهره ش و برخوردش نبود. اون روزا خیلی عشوه های دخترونه ی نازی داشت که الان ازش خبری نبود. کلا یه مرد شده بود واسه خودش! تا قبل از این هر وقت زنگ می زد یا یادش می افتادم در قبالش احساس مسئولیت می کردم و نمی تونستم ساده ازش بگذرم ولی الان نه! واقعا دیگه خودش و سرنوشتش واسم مهم نیستن و این کاملا یک حس ناخودآگاهه که بهش پیدا کردم و ... کاریش هم نمیشه کرد!

پایان تلخ

امروز عمیقا به معنای عبارت "پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه" پی بردم وقتی ته مسیج نوشتم خداحافظ! یه همچین آدمیم من اصلا یه وعضی! این اواخر سر این دوستی اذیت می شدم و دیگه واقعا تلخ شده بود، احتمالا سر بقیه ی تلخی ها هم همین بلا رو بیارم و خلاص مرض دارم مگه خودم رو اذیت کنم سر چیزی که هیچی توش نیست! آرامشم رو مگه از سر راه آوردم! والله!

اسفند دونه دونه!

دیروز رفتم پیش دکتر و امان از یه ذره تشویق که رفتم کارگاه و تازه گفتن رفتی اونجا زمان رو از دست دادیم! هی خدا! سوغاتی هم که بهش دادم یه تشکر و سریع گفتن پایان نامه چی شد! ای خدا! قرار شده امروز هر چی نوشتم ببرم واسش و من هنووووووز منتظرم که خودش نوشته شه. فکر می کنم دوتامون نمی دونیم که من قبل عید فارغ میشم یا نه ینی هی اون از من می پرسه می خوای پیش از عید دفاع کنی؟ و من می پرسم دکتر میشه که پیش از عید دفاع کنم؟ بعد اون یه برنامه می ریزه که تا فلان تاریخ تموم شه بعد میگه میشه قبل عید نوشتنش رو تموم کنی و بعدا دفاع کنی و من میگم نمی خوام هول هولکی بشه ولی میشه پیش از عید دفاع کنم؟ بعد دوتامون چیز پیچ میشیم!

بیاع اسفندم اومد و من هنوز اینجام و سال 91 هم داره آخر میشه و من میرم که بشم 29 ساله! وای فک کن چه افتضاحی واقعا!