گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

ورد خر

امروز لب به پایان نامه نزدم حجم ورد لامصب زیاد شده همش هنگ می کنه اصاب مصاب نذاشته واسم خر عوضی کثافت بی شعور:( ورد خر! گاو الکی!
ها راستی عصری با فم جون و مریم رفتیم خورشید بهش گفتم ابروهامو کوتاه کنه و یک چیزی شد لامصب ولی وقتی زوم می کنم یه ذره یکیشون نازک تر از اون یکیه صبر می کنم یه ذره در بیاد شاید بهتر شد!

قولِ قول!

بسیار هم عاااالی! تا 9:30 خوابیدم و صبحانه و تا الان مشغول وبگردی!!! ینی شاید باورت نشه ولی این دفعه هزارمه که من یه تصمیم قطعی می گیرم ولی بر عکسشو عمل می کنم مثلا همینکه تصمیم می گیرم دیگه پس انداز کنم ییهو از در و دیوار میگی نه از تو سوراخ کلید در خرج در میاد و حتی بی پول تر از همیشه میشم. دیشب دیگه بعد از چند ماه(با عرض خسته نباشید به خاطر این  delay به خودم) به این نتیجه رسیدم من خیلی زود سر این پایان نامه نوشتن خسته میشم پس بهتره که زمان های کوتاه ولی با تعداد بیشتری رو وقت بذارم واسش نه اینکه یه دفه سه ساعت بشینم عدل واسه اینکار و بعدش تا شب هیچ کار مفید دیگه ای نکنم جز وبگردی و گاهی فیلم! بات ت ت ت! منی که هر شب تا 1-2 بیدار بودوم و صبح 8 بیدار میشدم دیشب 12-1 خوابیدم امروزم که لنگ ظهر بیدار شدم و بعدشم با فم جون از خوشبختی های غیرقابل انکار آزمایشگاه و استاد راهنما و پایان نامه گفتیم و بعدشم من رفتم اللی تللی تا حالا. اینم یه جا پیدا کردم خیلی باحاله همین وقت منو یه عالمه گرفت. خلاصه اینکه اینجوری!

راستی امسال سال کبیسه اس خیلی خوشحال شدم یه روز بیشتر وقت دارم واسه خونه تکونی هی ی ی خوشحالی ما رو باش! به قول احسان خواجه امیری: ته آرزوهای من این شده، ته آرزوهای ما رو باش!

ابهامات


امشب که با فم رفتیم سلف یهو حرف زمان طرح من شد که اصلا چی شد رفتم یزد و اینا. به فم گفتم اون دو سال اشتباه محض بود آخرش درب و داغون شدم رفت هم از نظر جسمی و هم روحی. بعدش یهو یادم افتاد که من قبل از یزد و کرمان، مشهد بودم و الان دوباره مشهد رو همون صندلی ها و با همون ساختمون ها و چیدمان 10 سال پیش. انگار نه انگار سال های خوب و بدی بودند که گذشتند، انگار نه انگار که چرخ روزگار اون دو سال واسه من نچرخید  ولی من همون آدم هستم که الان بی خیال اون روزا تاریخی رو تکرار می کنم که قسمت اعظمش اراده ی خودمه... نمی دونم چه حس و حالیه انگار مبهمه واسم ولی هر چی هست مثل اینکه سخت و آسون گرفتنش دخلی به آخر قصه نداره گرچه نمی دونم قصه چیه و درکی ازش ندارم و... نمی فهمم...


چس ناله

آخ که نشستم از زمین و زمان بهونه گرفتن و چس ناله کردن که چرا فلانی که مثلا یه ذره از کمالات!!! منو نداره الان اینقدر خرش میره و من اوضام اینه که هنوز نه یه قرون پول دارم نه پس انداز نه درآمد! (همش شد یکی که) هی خدا چقدر به نظرم یه آدم تو شرایط الان من بی عرضه ست! ینی خوب میشه این اوضاع درب داغون؟ منم واس خودم کسی میشم؟ باعث افتخار ننه بابام میشم؟ ینی من این مدرک ارشدو در کوزه نخواهم گذاشت و یه استفاده ای ازش میکنم؟ همونطور که از کارشناسیم استفاده کردم همونقد که از کاردانیم استفاده کردم؟! حالو بذار برم یه پی اچ دی هم بگیرم بذارم کنار اینا به تنوع کوزه ها کمک می کنه:-/

صحنه ی یکتای هنرمندی ما

امروز من خجسته دل ساعت 10:44 از خواب بیدار شدم واقعا تعجب کردم که چرا با اینهمه سر و صدا تا حالا بیدار نشدم حتی! فم جون میگفت یه کوچولو صدات کردم دیدم خیلی خوابی! درسته که روزای دیگه ای هم بوده که تا ده خوابیدم ولی از تنبلیم دوباره می خوابم و تو خواب تا لنگ ظهر شصت بار بیدار میشم. حالا قضیه امروز این بود که دخترخانم داشتن فیلم بازی می کردن تو خواب! خعلی باحال بود انگار داشتیم با یه گروه هنرپیشه فیلم بازی می کردیم ولی نمی دونستیم و در نهایت فهمیدیم؛ وقتی مراحل فیلمسازی که از قضا مولتی ژانر بود تموم شده بود عکسامونو انداخته بودن تو روزنامه و همه ی هنرپیشه های زن کلی باکلاس بودن و فشن اونوخ عکس من با مغنعه بود! همون عکسی که دادم واسه گواهینامه و کلا آدمو یاد این قبولیای کنکور اواخر دهه 50 میندازه! هیچی دیگه تو خواب حتی نتیجه گیری اخلاقی هم کردم که زندگی مث بازی تو یه فیلمه پس بهتره که نقشمون رو خوب بازی کنیم و حتی اینکه زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست و بقیه ی قضایا!
امروز رفتم پیش دکتر تا بحث رو که دیروز بهش داده بودم تا ایراداشو بگیره، ازش بگیرم و ایشون کلی مشق مجدد بهم دادن که چی؟ میگن تا آخرشو خوب نوشتی ولی آخراش معلومه خسته شدی و حوصله نداشتی! دقیقا! ولی من مث گربه پشتمو به خاک نرسوندم و گفتم نه و هیچ مطالعه ی مرتبطی پیدا نکردم و  فلان و بهمان اونم که عمرا باور کنه. بهم گفت هفته آخر اردیبهشت بیا دفاع کن! هی خدا!

تولد کارآموز سابق فم جون!

امروز تولد کارآموز سابق فم جون بودش و با اینکه اصلا این اواخر دل خوشی ازش نداشتم ولی به پیشنهاد فم جون و به خاطر فم جون یه اس دسته جمعی بهش دادیم و تولدشو بهش تبریک گفتیم. این وسط من خیلی سعی کردم از زیر این کار در برم ولی نشد و حاصل کار شد این:

فم جون: به نام خدا، دنیا واقعا بدون وجود شما یه چیزی کم داشت...

مریم:...ولی زمین بدون وجود تو هم به هر حال به دور خودش می چرخید هر چند...

من: ...هرچند بودنت با نبودنت سنار سه شی تفاوت داره با این حال...

آزی: ...حرف بچه ها رو جدی نگیر تولدت مبارک ستاد حمایت از متولد شدگان 12 اسفند. نقطه سر خط.

اونم در جواب به یکی یکی مون به همون ترتیب اس داده که: ایول تبریک به این میگن ولی...

...ویی با این حال شماره شما واسم مجهوله (شماره ی مریم رو نداشت) هرچند...

...هرچند رفیق همیشه "اناردونه" با این حال...

...با این حال به من بگید اون کیه(ینی همون شماره ی مجهول)

ینی ما اینهمه خودمونو کشتیم بهش تبریک تولد گفتیم آقا فقط اون شماره ی مجهول واسش مهمه!!!!

بعدشم به هممون اس داده که تولدش 25 اسفنده و ما هم اینجا همگی بر باعث و بانیش که یکی از دخترای سال پایینی فم بود لعنت فرستادیم.


سوتی آزی

امروز عصر به زور این آزی رو بردم خیابون پشت خوابگاه واسه میوه و سوپری و اینا گفته به شرطی میام که یه آبمیوه گنده واسم بگیری گفتم خو باشه جا اون سه تومنی که سر کادو فم جون باس بهت می دادم واست آبمیوه می خرم تو مغازه هی می خواسته در آبمیوهه رو باز کنه بخوره به زور جلوشو گرفتم بعدش دیگه وقتی رسیدیم نزدیک خوابگاه میگه اگه می خوای ارضام کنی قبل از اینکه بریم تو خوابگاه درشو واسم باز کن تا بخورمش بعد بریم تو!!!! منم از سر شب دارم حسابی حالشو می گیرم همونجا بهش گفتم خوب دقیقا همینجا زیپو بکشم پایین؟!! وای خیلی حال میده اینو اذیتش کنی:))))

خونه ی خاله کدوم وره؟

فردا دیگه بحث رو می برم که بدم به دکتر و بریم سر میز مذاکره واسه اینکه اینور عید دفاع کنم یا اونور عید! باشد که رستگار شویم! البته لازم به ذکره که جهت خونه ی خاله رابطه ی عکس داره با جهت دفاع من و اینروزا خونه ی خاله داره خوش میگذره هر چند وقتای تلف شده داره روی هم تلنبار میشه که سر بزنگاه و عدل دقیقه نود حال منو بگیره. اصلا من به این موضوع اعتقاد قلبی دارم که آدم باس وقتشو تنظیم کنه وگرنه به ناچار وقتش اونو تنظیم می کنه و از اونجایی که وقت شعور نداره طبیعتا نمی تونه خوب اوضاع رو مدیریت کنه و راحت ترین راه رو بر می گزینه که همانا اتمام کارها به هر نحوی در دقیقه 90.99 می باشه و این سزای کسی است که خودش وقتشو منیج نمی کنه! باشد که از رستگاران باشیم!
پاورقی: رستگاران گروهی از انسانها هستند که به همه کاراشون به موقع و بدون استرس می رسن لامصبا! خدا یا ریشه شون رو از رو زمین برداره ویا ما رو ببره تو گروه اونا!

:|

غلظت تام تیول قشر مغز در گروه !!!!OVX به طور معنی داری کمتر از گروه Sham

بیاع! پست گذاشتم پرید! اومدم کنترل وی رو زدم به امید اینکه نکنه قبل از فوتش کپی کرده باشم که شد خط فوق!!!! ای خاک!

خود مریض پنداری!

آقا مریضی که شاخ و دم نداره داره؟ آدم مریضو باس بهش فرصت داد تا خوب بشه باید درمانش کرد پس اناردونه جون اینقدرررر خودتو نچزون بگرد یه راه پیدا کن که خوب شی از شر این مرض!


کاش فردا جور نشه با بروبچ بریم بیرون دیگه اصلا بودن با اونا رو نمی خوام والله به این خودآزاری بعدش نمی ارزه. تو فک کن نشستی تو سلف داری ناهارتو کوفت می کنی که یکی از هفت فرسخی رد میشه و یهو می بینی این گل و بلبله که داره دور سرت می چرخه. بعد مجبور شی به مریما و زهره چاخان تحویل بدی از پایان نامه و عشق ترمال شده که اونا نفهمن تو دیگه زندگیت ترمال شده و اینا بهونه ست. آخ که دوباره دارم خطرناک میشم و دوباره این احساس خلا می خواد بره که منو جرواجر بکنه و یه کار بده دستم! تو ولی فکر کن که زندگی خوبه و بهتر از این نمیشه، تو رویاهای خودت باش و اصلا اهمیت نده که درد الان یه چیز دیگه ست. چقدر چند رو پیشا که دل درد بودم فکر این بچه های سرطانی ولم نمی کرد و چقدر دوست ندارم که فکر کنم سلامتی نباشه. خدا این بلغوریات جفنگانه منو بذار به حساب بچه بودنم و اینکه هنوز یک کودک نفهم بیش نیستم. خدایا جدی نگیر.