خوب به سلامتی جریان این خواستگاری هم تموم شد به امید خدا و امیدوارم که سال نو من دیگه کم کم نکو شود والله تا امروز که من فقط استرس داشتم و وزن کم کردم! خدایی خوشم اومد ازین کارش که خودش پیشقدم شد واسه تموم کردن این جریان هرچند خیلی دلم به حالش سوخت و ایضا به حال خودم که اینهمه مدت استرس بهم وارد شد ولی خوشحالم که زود تموم شد بهشم گفتم اگه به من بود که این قضیه حالاحالاها کشدار میشد تا به این مرحله ی پایان برسه. خدا رو شکر پدر و مادرم به شدت با من همراه شدن ینی اصلا فکرشو نمی کردم واقعا تو چقدر خدایی خدا! آقا به خیال خودش واسمون فردین بازی هم درآورد و گفت بذار این نه از سمت تو باشه گفتم داری منت میذاری؟ گفتش نه واسه اینکه اگه تونستم خودمو تغییر بدم و خواستم دوباره بیام خواستگاری یه فرصت داشته باشم ولی اگه من بگم نه تمام پلهای پشت سرمو خراب کردم! گفتش فردا مادرم زنگ می زنه و شما خودتون یه جوری رفع و رجوعش کنین منم یه غلط اضافه کردم و سکوت و مِن مِن کردم و اونم گفت شب زنگ می زنه که بله رو از من بگیره که من واسه نه گفتن داوطلب بشم! یه همچین خواستگارای روشنفکری داریم ما! می دونی یه احساس دوگانه داشتم هم ناراحت بودم که چرخ روزگار اینجوری چرخید که من درگیر یه رابطه ی بی فایده ی پر استرس بشم و هم خوشحال بودم که تمووووووم شد! ولی یه ساعت بعدش اس داد که باهات حرف می زنم امیدوار میشم و امشب میام خونتون و ال و بل! من و میثم گفتیم ای خاک و چوک! حالا چه کنیم و سریع یه اس دندون شکن دادم که این رابطه تمومه و بفرمایین مادرتون فردا تماس بگیرن و خدا نگهدار! دیگه استرس داشتم نکنه پاشه بیاد که خدا رو شکر نیومد! خدایا این خواستگار روشنفکر را در پناه خودت حفظ بفرما و اگر قصد آزار ما را داشت از وسط نصف بگردان! خدایا همه ی ما را عاقبت بخیر بگردان مرسی.
یعنی با چهارتا انگشت میزدی تو دهنش