گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

امروز...

وااااای کوفته م آقو ینی داغون له له! امروز نرگس رینوپلاستی کرد که تو اتاق آخر سمت راست بستری بودو من همراه مریض بودم به سلامتی از صبح تا حالا که اومدم خوابگاه. خدا خیر بده به اون یکی دوستش  الهام که واسه امشب اومد من البت حرفی نداشتم که بمونم ولی نمی دونستم جونم بالا میاد سر همین ده دوازده ساعت. مامانش اینا خبر نداشتن باهاشون اختلاف داره و به منم نگفت البته. مامانیش اومد و اینقد دعام کرد الهی ی ی

امروز رفتم همون بیمارستانی که ده سال پیش می رفتم توش کارآموزی. بیمارستان همون بیمارستان ولی آدماش خیلی عوض شده بودن ینی دیگه اون قبلیا نبودن...امروز تو بخش ای ان تی یه خانومه اتاق بغلی نرگس که شوهرش سرطان نمی دونم چی داشت و تازه فهمیده بود تو سالن جلو اتاق ما گریه می کرد بی صدااااااا بدجوووور نشست رو صندلی و منم نشستم کنارش بچه هاش می گفتن گریه نکن تو باید بهش روحیه بدی این چه وضعیه و خودشون بی صدا اونورتر گریه می کردن و خیلی گناه داشتن خیلی...امروز باز این آدم اومد و من بااااز دلتنگش می شم و می خوامش پیشم و آدمی که حتی اپسیلون لیاقت من و خوبی های منو نداره و بازم من خل میشم ای خدا پس کی این عشق ترمال خاک بر سر گورشو گم می کنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد