امروز رو اصلا اصلن نمی خواستم با بروبچ برم بیرون برف بازی یک هفته ست که هی می گفتن بیا واسه جمعه برنامه داریم و من فقط خط می دادم بهشون و عمرا فکر رفتن نبودم چرا؟ فقط و فقط به خاطر دوست عزیزی که فکر می کردم باعث میشه گند بخوره به کل امروز و فرداهام. این روزا خیلی تلاش کردم این اوضامو بهبود بدم و این حس تنفر نسبت بهش رو تعدیل کنم ولی هر دفه بدتر از قبل. موندم کی می خواد این کابوس دست از سرم برداره. می دونی من واسه این برنامه ها خیلی پایه م و اصلا اهل نه گفتن نیستم مخصوصا زمانی که همه دارن نازمو می کشن اصلا دوست ندارم بیخود ناز کنم واسه همینم از برخوردم با بچه ها ناراحت بودم هیچی دیگه آخرشم بعد از اینهمه دست رد زدن به سینه دوستان، خودش دیشب اس داد که بیا و اگه نیای ال و بل منم دیگه کوتاه اومدم گفت می دونم که از من بدت میاد ولی ما شما رو دوست داریم! گفتم نه بابا چه حرفیه کی گفته ازت بدم میاد کار زیاد دارم و در نهایت امروز رفتم و به این نتیجه رسیدم دیدن یا ندیدنش هیچ تاثیری نداره و در حقیقت نمی دونم کی زمان می خواد حلش کنه. تازه امروز خیلی هم باهام صمیمی شده بود و منم مثل همیشه بودم برعکس این اواخر که شده بودیم جن و بسم الله!