تو اکثر چیزا یه چند قدم از من جلوتره جز این یه مورد که متاسفانه من فرسنگ ها ازش جلوترم. تجربه ای که ایکاش یه ذره هم ازش درک نکرده بودم. امشب وقتی دیدم دارن با هم sms بازی می کنن حالم گرفته شد نه به خاطر اینکه چرا من الان جای اون نیستم که حتی یه ثانیه م نمی خوام جاش باشم به خاطر اینکه داره راهی رو میره که من چند ماه رفتم و جز به ترکستان مقصدی نداره. نمی دونم شایدم من دارم همه چیو صفر و یک می کنم و خودمو از روابط دوستانه و مثمر ثمری که می تونه وجود داشته باشه محروم می کنم هر چند من که ثمری ندیدم مخصوصا از این گروه چه دخترشون چه پسرشون به استثنای طاهره. ولی خدایی این یه رقم رو خسته شدم از بس هر روز یکیو می بینم که داره جا پای من میذاره. کاش اینقدر تیز نبودم و نمی گرفتم این قضایا رو که دور وبرم چی میگذره و هر روز کیس جدید ولی یه داستان تکراری. طفلک روحم که چقدر آزردمش و الانم همچنان باید چوب اون ندونم کاریمو بخورم و هر دفه با شنیدن حرفش یا دیدنش تیکه پاره شم. البته می دونم که می تونم فراموش کنم خیلی زود و این احساساتم مث هوای بهار خیلی زود تغییر می کنه. می دونم و دلم روشنه که روزایی که رویاشو دارم خیلی زود خواهند رسید و من به این حال روزم می خندم همونطور که حالا می خندم.