آقا امروز این دختر باز به ما زنگ زد و گفت می خواد بره حرم و باهاش برم و نمیشد دیگه بگم نه و کار دارم و رفتم باهاش. تو حرم اصلن حس و حال نداشتم و چشام آلبالو گیلاس میچید. تا این بچه بره خودشو به زور برسونه به ضریح و من منتظر همینطور جلو ضریح وایساده بودم چند تا خانم رشتی از این کاروانیای خوشحال اومدن پشت سرم وایسادن و بلند بلند یکیشون آواز سر داد به یه دعا خوندن. نمی دونستم چه دعاییه ولی صدای خانومه خیلی دلنشین و آرامبخش بود و یه جورایی دوست داشتم که بخونه. وقتی تموم شد از رو کتابشون دیدم بع! اینکه دعای وداع با امام رضاست و منم اصلا با وداع و این حرفا میونه خوبی ندارم. بعدش خانومه گفت خوب بچا! زیارت عاشورا رو بریم؟ اونام گفتن آره و خانومه رفت که زیارت عاشورا رو بره و منم که خیلی وخ بود دوست داشتم عواطف و احساسات سرکوب شده ی بدبختمو بیرون بریزم، بدم نیومد و تازه خوشم هم اومد. بعدش بچه اومد و برگشتیم آزادشهر و منم دیدم سرویس نیست که بیام خوابگاه و هوس کردم پیاده بیام، نه که دلم یه ذره گرفته بود گفتم از باهنر که وارد کوی بشم آهنگ میذارم و خدا رو چه دیدی شاید یه گریه هم کردیم. نمی دونم اون موقع که من داشتم این فکرا رو می کردم این فرشته خانم چطوری این حاجت منو به گوش خدا رسوند که نگهبان دم در کوی بهم گیر داد که کارت شناسایی و من نداشتم و اونم خوب حالمو کرد تو قوطی و من وقتی دیگه دیدم حریف این گاو نمیشم سرمو مث بز انداختم پایین و اومدم تو و تا خود خوابگاه که یه 1500 متری میشد عر زدم! خوب دلم وا شد خلاصه! حالا می خوام فردا گزارششو بنویسم واسه مسئولش حداقل دلم خنک میشه که! مرتیکه خر فکر کرده حالا نگهبانه می تونه تا ته توی زندگی منو در بیاره خاک بر سر. هی آقای صولتی دل شکستی منم دعات کردم برو حالشو ببر. می دونی آدم وقتی حساس میشه منتظر تلنگره که بشکنه. این اتفاق یه دفه تابستون تو اوج بدبختیام با نگهبان دانشکده هم افتاد تازه اون بدبخ فقط محلم نداد و منم اون شب ساعت 11 وقتی رسیدم خوابگاه یه زار اساسی زدم بعد رفتم تو خوابگاه. الانم با اینکه روحیه م اساسی خوبه و واقعا صبرم زیاده ولی خوب مث اینکه بازم مستعد شکستنم. از تابستون به اینور که بارها همینطوری خیلی راحت از حرفای ملت له و لورده شدم خیلی خیلی به شدت مواظب حرف زدنم هستم که نکنه به طرف بربخوره و دلش بشکنه و یه آه بکشه و نابودم کنه چون قلبا مطمئنم هر کار بکنی می کنن! آره!