گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

لکنت زبون

دیروز صدیقه هم اتاقی یه جوک تعریف کرد که ما رو بدبخت کرده امروز. صدیقه خیلی مودب و مثبته و اصلا انتظار جوک بی ادبی ازش نداشتیم و وقتی اینو گفت من که ترکیدم از خنده، می گفتش که یه مرده داشته می رفته مسافرت تو راه می بینه یه خانومه تنهاست و گناه داره سوارش می کنه و می بردش کل روز رو می چرخونه و واسش خرید می کنه و شب می بردش هتل و موقع خواب بهش میگه عزیزم چی می خوای دختره میگه شیر می خوام می گه باشه عزیزم الان میگم خدمه واست بیاره و روز دوم به همین منوال باز شب میشه دختره موقع خواب میگه فقط شیر می خواد و می خوابه و دیگه شب سوم وقتی مرده از دختره می پرسه چی می خوای و دختره میگه شیر می خوام مرده عصبانی میشه و میگه ینی چی دیگه کلافه م کردی؟ دختره میگه خوب تو هم شلافه م کردی! دیگه این افتاده امروز سر زبون ما و بدبخ شدیم! امروز مط مطی اومد و شب رفتیم غذای ایتالیایی و پیتزا آلفرودو و پاپی و نمی دونم سالاد سزار و تورینو پاستا و ازینا خوردیم که خیلی کوفت خاصی نبود ولی جاش آروم بود و بچه در حال ونگ زدن نبود و خوب بود دیگه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد