گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

گُل کاشی

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما، باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو...

جینگولیجات



چند وخ پیشا من و مرمر خوشحال خوشحال رفتیم یه سری گوشواره و دستبند و گردنبند بدلی گرفتیم بعدش من که کلا یکی دو شب از سر و روم آویزون بود و رفتن کنار بقیه ی بدلیا و مرمر جان واسه گوشواره ش که سوراخ گوشش بسته شده بود اصلن استفاده نکرد و بقیه شم یادم نمیاد چی شد. خلاصه اینکه من هر از گاهی هوس می کنم برم از این بدلیا بخرونم بعدش که یادم میاد از سرنوشت غمبارشون بعد از خرید پشیمون میشم. ولی کلا چیز خوشگلین یادم باشه برم یه سری قرمزشونو بگیرم!!
پ.ن:چند روز بود خیلی هوس کرده بودم که برم یه تاپ باحال واسه خودم بخرم و اصلا ذوق داشتم واسش و همچنین قرار بود با مرمر جان بریم یه خرید درست و حسابی واسه مانتو و اینا ولی یهو گفتن قراره جل و پلاسمونو بندازن بیرون و تازه اون کارگاه ارومیه رو هم که می خوایم بریم اینه که به همون رخت و لباسای قبلی اکتفا کرده و بدلی هم نمی خوایم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد